گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
فارسنامه ناصري
جلد اول
.[وقايع فارس در روزگار كياخاتون]





در همين سال [690]: كيخاتون خان بن خاقان بن هلاكو خان بر تخت سلطنت جلوس نمود «7».
در سال 691: خواجه شمس الدوله «8» والي فارس به رضاي خاطر اهالي آن مملكت به حكومت و ايالت باقي بماند «9».
در همين سال [691]: قطب فلك فضائل، محور كره محاسن و شمايل، فخر الحكما و افتخار الشعرا: شيخ مصلح الدين سعدي شيرازي به رحمت ايزدي پيوست و در حجره‌اي از خانقاه خود مدفون گرديد و در تاريخ وفات او گفته‌اند:
شب آدينه بود و ماه شوال‌ز تاريخ عرب خا، صاد «10» آن سال
______________________________
(1). وصاف الحضره در سوك سيف الدين رباعي زير را سروده است: (ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 133).
وفات صاحب منعام سيف دين يوسف‌كه لفظ و كلكش دستور ملكت و دين بود
دوشنبهي ز ربيع الاخير تاسع عشربه سال ستمائه تسعه و ثمانين بود (19 ربيع الاخر 689).
(2). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 132.
(3). (در سال 688 به مرض دماغي بمرد). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 255.
(4). (سر او را از تن جدا كردند). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 147.
(5). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 148.
(6). (او را در دخمه‌اي در كوه شجاس كه به لغت ايشان اوبر گويند دفن كردند ...). (تحرير تاريخ وصاف ص 147).
(7). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 157- حبيب السير (ج 3، ص 135): (روز يكشنبه 24 رجب).
(8). در متن: (شمس الدين). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 132.
(9). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 148.
(10). در متن: (خاص آمد) (خ) و (ص) برابر است با سال 691 هجري.
ص: 280 هماي روح پاك شيخ سعدي‌سوي جنت برآوردي پر و بال «1» در سال 692: حكمراني مملكت فارس و املاك خالصه شاهي در صحرا و دريا بر شيخ الاسلام، جمال الملة و الدين، ابراهيم بن شيخ محمد طيبي عرب كه در ورع و تقوي و رفعت- شأن و كثرت ضياع و عقار و مزيد جاه و تقرب سلاطين، مانندي نداشت، قرار گرفت و او را به «ملك الاسلام» ملقب داشتند «2» و از جانب ايلخان كيخاتون خان اجازه نوبت سه‌گانه زدن بيافت و سروش غيبي در پرده مي‌گفت:
آنرا كه چارگوشه عزلت ميسر است‌گو پنج نوبه زن كه شه هفت كشوري و در امارت «ملك الاسلام» اهل مملكت فارس در كنف آسايش غنودند و از جور و ستم مغول و تركمانان رهيدند. فارسنامه ناصري ج‌1 280 وقايع فارس در روزگار كياخاتون ..... ص : 279
سال 693: بناي كاغذ چاو در ممالك ايلخان كه از حد آب آمويه تا نهايت بلاد مصر بود، گذاشته شد و خواستند به اين وسيله رسم معامله درهم و دينار را برداشته، معاملات ديواني و تجارتي را به چاو قرار دهند و صورت چاو «3» بر اين منوال بود كه كاغذي را مربع- مستطيل ساخته، چند كلمه به خط خطائي بر آن نوشتند و بر بالاي آن از دو جانب لا اله الا اللّه، محمد رسول اللّه و بر فروتر از آن ايرنجين «4» تورجي نگاشتند و در ميانه دايره كشيدند و از نيم دينار تا ده دينار در آن دايره نوشتند و كلمه پادشاه جهان كيخاتو خان در آن گنجانيده بودند «5» و اين چاو را در ممالك روانه داشتند و حكم دادند كه تغيير و تبديل‌كننده را با زن و فرزند او كشته، مال او خاصه ديوان اعلي باشد.
در سال 694: چون ايلخان كيخاتو ممارستي در شرب خمر و دست تطاولي بر دختران اعيان داشت و طبع عموم بزرگان و امرا از او رنجيده بود، تمامت اهل حل و عقد، متفق الكلمه و متحد الرأي در عزل او بلكه در افناي او يك‌جهت گشتند و شاهزاده «بايدواغول» را از بغداد طلب داشتند و جماعتي از سپاه كيخاتو براي دفع لشكر خصم از آذربايجان به همدان آمد و بعد از تلاقي شكست يافتند، چون خبر به كيخاتو رسيد با بيست نفر سوار عازم اردوي بزرگ گرديد و در بين راه به چند خانه‌وار، رسيد، براي استراحت توقفي كرد كه جمعي از امرا [كه] از قيد كيخاتو، گريخته [بودند] در اين منزل رسيدند و كيخاتو خان را گرفته به زه كمان هلاكش نمودند «6».
اي فلك تا كي از جفاهايت‌چند از اين گردش غم‌افزايت
هيچكس را به جان امان ندهد «7»روز و شبهاي عمرفرسايت
______________________________
(1). اين قول روايت مذكور در تاريخ شيخ اويس است. ر ك: تاريخ ادبيات ايران، صفا، جلد سوم، حاشيه 2، ص 599.
(2). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 160.
(3). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 166.
(4). در متن: (ايرينچين).
(5). (بر روي آن (چاو) اين عبارت مسطور بود: (پادشاه جهان در تاريخ سنه 693 اين چاو مبارك را در ممالك روانه گردانيد و تغيير و تبديل‌كننده، را با زن و فرزند به ياسا رسانيده مال او را جهت ديوان بردارند). (ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 166).
(6). (اين واقعه در روز جمعه هفتم جمادي الاولي به سال 694 اتفاق افتاد). (ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 170).
(7). در متن: (ندهي).
ص: 281 همه امروز تو ز دي بتر است‌تا چه بينيم خود ز فردايت و مدت ملكش چهار سال بود.

[وقايع فارس در روزگار بايدو خان]

در همين سال [694]: به صوابديد امراي مغول و اعيان ممالك ايران، بايدو خان پسر طرقاي پسر هلاكو خان در همدان، بر تخت سلطنت نشانيده، ايلخان گرديد و قبجق‌بال را بر شيراز و شبانكاره فارس والي و حكمران قرار داد «1» و چون «ملك الاسلام» شيخ جمال الدين- ابراهيم بن شيخ محمد طيبي كه در عهد كيخاتو خان، صحرا و درياي فارس را مقاطعه نموده در اين زمان به اردوي بايدو خان آمده بود امناي دولت همان مقاطعه را ممضي داشتند و بر «ملك الاسلام» مقرر نمود [و] فرمان صادر گرديد و حكم شد كه معاندان او را كه زبان سعايت در حق شيخ دراز كرده، در اموال مقاطعه، تصرف نموده‌اند، گرفته به او سپارند و شيخ جمال الدين- ملك الاسلام به فيروزي و كامراني عازم شيراز گرديد «2».
در همين سال [694]: ركن الدين مسعود هرمزي، از خدمت سلطان جلال الدين، حاكم كرمان، لشكري آورد و بهاء الدين اياز را از هرمز «3» بيرون نمود. تفصيل بر اين وجه است كه محمود هرمزي در سال 671 فرصت يافته، چندين كشتي مشحون از سپاه به جزيره كيش كه اتابك ابو بكر سلغري، او را جاي خزانه خود قرار داد و دولت‌خانه‌اش «4» گفت رسانيد و جزيره را تصرف نمود و آنچه از نقد و جنس يافت، خاصه خود داشت و در هرمز سالها رايت اقتدار افراشت «5» و چون وفات يافت، پسرش نصرت‌نام به جاي او نشست [و] لشكر و خزانه را متصرف گشت. پسر ديگرش ركن الدين مسعود به حسد، نصرت را بكشت و جزيره هرمز را مالك گرديد و بهاء الدين اياز كه از پروردگان نعمت محمود بود، در اطاعت ركن الدين مسعود نيامده، لشكري فراهم آورد و بر مسعود تاخته، فائق گرديد «6» و مسعود فرار كرده به كرمان برفت و از جلال الدين اعانت خواسته، با لشكر كرمان بيامد و هرمز را تصرف نمود و بهاء الدين اياز فرار كرده به جزيره كيش برفت و در جوار مرحمت ملك الاسلام شيخ جمال الدين توسل جست و ملك الاسلام وجود او را مغتنم دانسته او را در كيش جاي داد و هر سالي دوازده هزار دينار زر- سرخ براي اخراجات او و لشكر او برقرار گذاشت، پس بهاء الدين به مظاهرت ملك الاسلام لشكر كشيد و ركن الدين مسعود را شكست داده، مسعود به جزيره لارك كه قرب جوار به هرمز دارد پناه برد، پس به بندر جرون كه اكنون بندرعباس در جوار او معمور گشته، برفت «7» و چون دانست جزيره كيش خالي از لشكر است غفلة با لشكر خود به كيش رفت و بي‌منازعه آن جزيره را غارت كرد و اموال ملك الاسلام و تجار را تصرف نموده، با اموال فراوان عود به بندر جرون فرمود و بعد از انتشار اين خبر ملك الاسلام و فخر الدين احمد طيبي از جانبي و بهاء الدين اياز
______________________________
(1). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 172.
(2). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 172.
(3). در متن: (هرموزي).
(4). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 183.
(5). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 182.
(6). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 183.
(7). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 182.
ص: 282
از جانبي آمده، او را پراكنده داشته و به فرمان بهاء الدين اياز خطبه و سكه هرمز را به نام ملك فخر الدين احمد طيبي كردند «1».
در همين سال [694]: امير نوروز بيك «2» پسر ارغون كه اين پسر و پدر از بزرگان قبيله مغول، مادام عمر به حكمراني بلاد خراسان و ماوراء النهر اشتغال داشته، لواي سروري را افراشته‌اند و چون نوروزبيك كار پادشاهي مملكت را شوريده و بي‌ثبات دانست، پيغام براي شاهزاده جهان، غازان خان پسر ارغون خان پسر اباقا خان پسر هلاكو خان پسر تولي خان پسر چنگيز خان، فرستاد كه لايق تاج و تخت جز تو كسي نيست و بعد از فضل حضرت متعال احديت تا، رمقي در خود بينم به خانه خود مستقيم ننشينم تا ترا بر سرير سروري برنشانم «3» يا خونم به شمشير دشمن در ركاب تو روي زمين را رنگين كند ليكن به شرط آنكه از ضلالت كفر خارج شده، دل خود را به نور منير مسلماني روشن گرداني و بعد از رسيدن پيغام، شاهزاده شرط مسلماني خود را قبول نمود مكتوب عهد و ميثاق را براي نوروز بيك فرستاد و چون خبر هلاكت كيخاتو خان به اجازه بايد و خان منتشر گرديد، امير نوروز خدمت شاهزاده غازان خان آمد كه زمان فراق گذشت و وقت وصال رسيد بايد پاي در ميدان گذاشت يا سر دهيم يا افسر بريم و نوشته براي دستاويز «4» خدمت بايدو خان نوشتند كه جماعتي برخلاف ياساي چنگيزي جگرگوشه او را كيخاتون به ظلم بكشتند بايد آنها را به قصاص رساني يا پيش فرستي تا تحقيق كار بشود، ديگر آنكه املاك خالصه ديوان فارس به حكم ارث و استحقاق حق ماست بايد مداخل آنها عايد ما گردد، بايدو خان در فرستادن كشته‌هاي «5» كيخاتو عذر آورد و فرماني براي شيخ الاسلام شيخ ابراهيم جمال الدين محمد طيبي ملك الاسلام كه حاكم بر ماليات اربابي و خالصه ديواني كل مملكت فارس بود فرستاد كه وجوه خالصه را به كارگزاران «6» شاهزاده- غازان خان رساند و چون ايلچي شاهزاده به شيراز آمد و مطالبه «7» وجوه از ملك الاسلام نمود [او] فرماني ناسخ آن ابراز داد كه ديناري در وجه ايلچي غازان خان ندهيد.
در ماه ذيقعده اين سال [694]: نوروز بيك با لشكري خونخوار از جانب خراسان به آذربايجان آمده، بايدو خان فرار كرده در نخجوان اسير لشكر نوروز بيك گرديد و او را به تبريز آورده به قصاص كيخاتو خان بكشتند و مدت سلطنت شش ماهه بايدو خان بسر رسيد «8».

[وقايع فارس در روزگار غازان خان]

پس در ماه ذي الحجه همين سال [694]: شاهزاده جهان غازان خان با خلوص نيت از كيش‌آبا و اجداد خود كه اولياي صنم بودند اعراض كرده، مسلمان پاك‌اعتقاد گرديد «9» و معادل دويست هزار نفر از قبيله مغول بت‌پرستي را گذاشته در طريقه حقه مسلماني درآمدند و در روز
______________________________
(1). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 182.
(2). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 190.
(3). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 192 و 193.
(4). در متن: (دست‌آويز).
(5). مقصود (كشندگان) است.
(6). در متن: (كارگذاران).
(7). در متن: (مطالب).
(8). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 197.
(9). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 198.
ص: 283
عيد نوروز كه روزي مبارك و خاتمه سال و فاتحه دور سلطنت و جلال بود، شاهزاده بر اورنگ سلطنت و سرير مملكت قرار گرفت و او را به مباركي و ميمنت، پادشاه اسلام، غازان خان سلطان- محمود شاه گفتند و درهم و دنانير كه در شكل مربع بود «1» تغيير داده، مدور ساختند و در ميان سكه، لا اله الا اللّه، محمد رسول اللّه نقش بستند.
در سال 695: ملك الاسلام، شيخ ابراهيم، جمال الدين شيخ الاسلام طيبي «2»، براي احتياط مصالح، از شيراز به جانب سواحل فارس، روانه گرديد و از اتفاق در همين سال، دوستي ملك فخر الدين «3» احمد طيبي و بهاء الدين اياز هرمزي، بار عداوت آورده، خدمت ملك الاسلام، پيغام فرستاد كه حقوق ولي‌نعمت را فراموش نمي‌كنم و اگر ملك فخر الدين بخواهد مرا تلف كند بقدر وسع خودداري كنم،
سر در خطر است نيست بازي‌كاري‌در جان سخن است نيست كوچك‌سخني و ملك فخر الدين احمد را مصلحت نيست كه با لشكر جاشو با مثل من محاربت كند كه آنها برخلاف من نفس نكشند تا چه رسد كه تيغ كشند و آن نصيحت فايده نداد، چون لشكر ملك- فخر الدين در برابر بهاء الدين اياز رسيدند، جاشوها تيغ بر لشكر ملك فخر الدين گذاشته، جماعتي را كشتند و باقي، راه فرار گرفتند و با وجود اين قدرت از بهاء الدين اياز «4» باز در انقياد ملك الاسلام آمده، سر مطاوعت را پيش داشت و رعايت حق او را مبذول نمود و چون در سال پيش كه ايلچي شاهزاده غازان خان براي اخذ وجوه خالصه‌جات ديواني از ملك الاسلام به شيراز آمده، مأيوس گشته بازرفت.
در اين سنه [695]: اهل غرض در خدمت غازان خان سلطان محمود ملك الاسلام را برخلاف گفتند «5» و از پاي تخت سلطنت امير هرقداق «6» مأمور گشته، به شيراز آمد كه با ملك الاسلام بر طريقه نامرضي سلوك كند، چون ملك الاسلام در دولت‌خانه كيش براي جنگ با بهاء الدين اياز توقف داشت «7»، بعد از اطلاع بر امير هرقداق به وسيله رسل و رسائل، ساحت خود را از جانب خلاف در حضرت ايلخان منزه داشت پس فرمان استمالت و تشريف خاص به مصاحبت محمد جوشي رسيد و در احضار ملك الاسلام به صوب سرير سلطنت مبالغت رفته بود و ملك الاسلام از دولت‌خانه كيش با خزانه و استعداد لايق به شيراز آمد و ايلچيان را خدمات پسنديده نموده، متوجه بندگي حضرت ايلخان گرديد و بوسيله وزراء و امراء در جوار اردوي
______________________________
(1). اين كار به پيشنهاد امير نوروز وزير غازان صورت گرفت. ر ك: جامع التواريخ، ج 2، ص 918. و ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 198.
(2). ر ك: شيرازنامه، ص 99.
(3). ر ك: شيرازنامه، ص 101.
(4). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 202.
(5). سخن‌چين (عز الدين مظفر) بود. ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 202. (بعدا او را سر بريدند. ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 205). و ر ك: شيرازنامه، ص 100.
(6). در متن: (امير پربداق) است ولي در تحرير تاريخ وصاف، ص 200 و 201 و 202: (هرقداق) است كه مطابق آن تصحيح شد. در جامع التواريخ، (ج 2، ص 925) نيز: (هورقوداق) آمده است. و ر ك: تاريخ مغول، ص 262 و 263: (هرقداق). اين اشتباه از روضة الصفا، (ج 5، ص 20)، به فارسنامه راه يافته است.
(7). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 202.
ص: 284
شاهي، بارگاهي و شادرواني، برپا كرده و به اندازه سوغات و ره‌آورد به درگاه پادشاه و بارگاه وزراء و خرگاه امرا رسانيد كه از ملوك و سلاطين شنيده نشده بود و به شرف جلوس و احترام در حضرت ايلخان مخصوص گرديد.
در كتاب وصاف نوشته است: بعد از تشريفات، ممالك عراق عرب با بصره و واسط در مدت سه سال به سبيل مقاطعه، تالي اين مكرمت فرمود و ملك شبانكاره و شيراز و لار «1» و املاك خالصه ديوان در بر و بحر در درجة الثالث بالخير، دو ساله «2»، به مقاطعه برداشت و از نظر عنايت ايلخاني در مدت دو ماه، نوبت سه‌گانه، در چهارسوي مملكت بغداد و شيراز و دولتخانه كيش و بحرين تا حدود هندوستان چون فرائض خمس، بر درگاه دولت‌پناه ملك الاسلام جمال الدين- ابراهيم بن محمد طيبي موظف شد و رفعتش در شش جهات عراص «3» سبع چون هشت بهشت مشتهر گشت و از اردو به جانب مقصود برفت.
در سال 697: ملك الاسلام را احضار به اردوي معلي داشتند و به موجب فرموده، به حضرت ايلخان شتافت و امر را برخلاف رأي خود ديد، چون حكم به رجوع محاسبات ملك- الاسلام صادر گرديد، بيشتر از مخارج حسابي را در قلم نياوردند [و] به اين وسيله مبلغي باقي بر فرد حساب او نگاشتند و وجوهات فاضل او را انگار انگاشتند «4». از مقر سلطنت حكم جاري شد كه تمامت وجوه باقي را از او بستانند و دست و زبان به وي نرسانند، مبلغي از موجود و مستقرض برحسب حواله ادا نمود «5». باز از حضرت ايلخان بروز عاطفت شد كه شيخ الاسلام جمال الدين ابراهيم ملك الاسلام به دستور سالهاي پيش متصدي حكومت و مقاطعه ممالك و بلوكات شود، شيخ از قبول حكومت و مقاطعه سال، تبري و امتناع نمود هرچند از ايلخان به مبالغه حكم صادر شد و امرا و وزراء ترغيب نمودند، درجه استعفا و امتناع زياده مي‌شد، پس به فرمان ايلخان، ممالك دريا و صحراي فارس را بر شانزده بلوك قسمت كرده «6» در مدت سه سال ابتداي آن،
سال 698: به مبلغ هزار تومان مغولي «7» زر سرخ به شانزده نفر به مقاطعه دادند و براي مواجب چريك و عمله‌جات، هشتاد هزار دينار از مال مقاطعه قرار دادند و به حكم و فرمان مقرر شد كه سه هزار جفت گاو زراعت «8» با تخم و تقاوي «9» رعيت مرتب داشته به مباشر امور خالصه‌جات بسپارند و در سالي هر يك گاو شصت و يك دينار و چهار دانگ به ديوان خالصه
______________________________
(1). (لار) در اينجا درست نيست در متن وصاف آمده است: (كه شبانكاره و شيراز را از دلاي و اينجوء و بر و بحر بمدت دو سال مقاطعه كرد ...) و (دلاي) به معني املاك شخصي سلطان است. (ر ك: مناسبات ارضي در عهد مغول، ج 2، ص 20) كه معادل اينجو است. در شيرازنامه از اين كلمه بصورت (دله) ياد شده. ر ك: ص 101، سطر آخر.
(2). در متن: (ده ساله) با توجه به تحرير تاريخ وصاف (ص 206) تصحيح شد.
(3). در متن: (عراض) تصحيح شد. عراص جمع عرصه است و عراص سبع: هفت سياره است.
(4). از آن صرفنظر كردند.
(5). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 211.
(6). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 211.
(7). معادل ده هزار هزار دينار.
(8). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 211.
(9). تقاوي: به معني مساعده دادن به كارگر و زراع است. همچنين پيش‌پرداخت و مساعده.
ص: 285
سپارند و بعد از گذشتن زمان مقاطعه، گاوهاي كار و آلات زراعت، بي‌نقصان تسليم ديوان خالصه نمايند و مال مقاطعه را بي‌تعلل به خزانه رسانند و هر مثقالي طلا، مساوي چهار دينار رايج و هر مثقالي نقره، موازي ديناري و تعيين ضرب اين نقود در ساير ممالك ايلخان رواج يافت «1».
پس امارت مملكت فارس بر ساداق «2» ترخان مقرر كرده و حكومت بر شرف الدين مخلص- الملك سمناني قرار گرفت تا نگذارد از مقاطعه‌كاران، ستمي بر رعايا شود.
در ماه رجب اين سال [698]: مقارنه زحل و مريخ در برج سرطان اتفاق افتاد و برحسب احكام نجومي گمان رفت كه دو ثلث از تمامت مخلوق ره‌سپر سفر عدم گردند «3».
در زمستان اين سال [698]: قطره باراني از ابر نباريد و اميد زراعتكاران از منفعت زمين بر باد رفته، آتش پريشاني در دلها زبانه كشيد، آب از كاريزها برنيامد و چشمه‌ها خشكيد، شتوي فاسد شد، صيفي باطل گرديد، مردمان در پي نان به جان رسيدند و حديث تسعير با خداست را فراموش كرده، بر حكام نفرين كرده، مطالبه ارزاني داشتند و از اين مطالبه نان بي‌نام‌تر و تسعير بالاتر مي‌گرفت تا چهل روز قرص ناني از دكه خباز درنيامد و چون تابستان رسيد، وبائي عظيم در عقب اين بلاي قحط بروز نمود و چندين هزار نفر از قحط و وبا در دار الملك شيراز چهره را در خاك تيره كشيدند «4».
در 699: بارانهاي بموقع پي‌درپي آمد و ريع غله، از اندازه تجاوز نمود و بازار ارباب زراعت كساد گشت و محصلان ديوان مطالبه مال مقاطعه را از مقاطعه‌كاران نموده و مردم را در شكنجه و آزار داشتند «5».
در همين سال [699]: ده هزار سوار توا «6»، كه در تحت اقتدار قتلغ خواجه پسر توا از نسل جغتاي بودند چون خبر رفتن پادشاه اسلام، سلطان محمود غازان خان ايلخان به جانب ممالك شام را شنيدند فرصت يافته از سيستان قاصد فارس شدند و بعد از ورود سه هزار سوار براي غارت گرمسيرات از گويم لار كه او را جويم ابو احمد گويند، گذشتند و باقي در ماه جمادي- دويم اين سال شهر شيراز را محاصره كردند و امير بزرگ ساداق بيك پاي مردانگي فشرده در محافظت برج و بارو كوشش فرمود و سپاه توا، از ظاهر شيراز كوچ كرده، در مسجد بردي كه فرسخي از شيرازست منزل نمودند و بعد از يأس از فتح شيراز راه كازرون را گرفتند و بعد از عبور از دشت ارجن چند نفر پياده از قريه عبدوئي، راه را بر آنها بسته، چندين سوار را بكشتند و باقي آنها كه از شش هزار سوار بيشتر بود به كازرون رسيدند، اهل كازرون، محلات را به مردانگي محافظت كرده و بعد از يأس از غارت بلده كازرون، گله و رمه صحراي كازرون را گرفته از فامور و جره گذشته در گرمسيرات پراكنده شدند و تا دشتستان و خورشيف و ناحيه ليراوي و ناحيه
______________________________
(1). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 212.
(2). در متن (ساودق) با توجه به تحرير تاريخ وصاف (ص 212)، تصحيح شد.
(3). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 215.
(4) و (5). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 215.
(6). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 218 تا 220: دوا
ص: 286
زيدون از توابع كهكيلويه و نواحي شوشتر رفته، آنچه را يافتند برگرفتند و خرابي بسيار رسانيدند و زمان ورود آنها به فارس تا بيرون رفتن آنها، دو ماه بود و در مراجعت خواستند دستبردي به نواحي جزيره هرمز رسانند، بهاء الدين اياز هرمزي «1» با آنها جنگ كرده، چندين سوار آنها را بكشت و باقي را شكست داده، روانه سيستان شدند.
در سال 701: به فرمان ايلخان، سلطان محمود غازان خان، وزنهاي مختلف بلاد را يكسان قرار دادند و سنگهاي آهن ساخته، مهر كرده، به نواحي ممالك فرستادند و آنچه مشهور است اين معامله به صوابديد خواجه رشيد الدين وزير پرداخته گرديد «2» و چون ابتداي اين قرار در شهر تبريز گذاشته شد آن وزن را تبريزي گفتند و هر يك من آن وزن ششصد و چهل مثقال صيرفي است و نصف يك من را نيم من تبريز گويند و ربع را چارك و نصف چارك را پنج سير و هر سيري را شانزده مثقال كه تا به يك مثقال برسد، قبول تنصيف كند و در اين زمان اين وزن را هشت عباسي نيز گويند و هشتاد مثقال «3» را در برابر يك عباسي دانند و عباسي را دويست دينار كه خمس هزار دينار است مي‌شمارند و در اصفهان و ماوالاه اين تبريزي را دو برابر كرده، سنگ شاه گويند و يك من شيراز هفتصد و بيست مثقال و آنرا نه عباسي گويند.
در همين سال [701]: فرمان و احكام به اطراف بلاد فرستادند كه هيچ نوكر ديواني در خانه هيچكس بدون رضا فرود نيايد «4» و تا آن زمان درگاه خانه‌ها به اندازه‌اي كوتاه بود كه اسب را مجال دخول نبود و بعد از آن حكم تاكنون بعضي از خانه‌ها به اندازه‌اي بلند كرده‌اند كه شتر و فيل به استراحت داخل شود.
در كتاب وصاف نوشته است «5»: از جمله مخترعات ضمير غيب‌دان حضرت سلطان محمود- غازان خان ايلخان در اين سال، طاس عدل بود كه تا طشت نگون فلك دوران مي‌كند، اين استنباط لطيف از هيچ سلطان عادل، نشان نداده‌اند و صورت چنان بود كه چون در هر ديار به واسطه تنازع شرعي و فصل، حكومات متخاصمين و وكيلان متداعيين در دار القضاها طريق ناانصافي مي‌سپردند و بسبب گواهان سر تراشيده و وكيلان ناتراشيده و عدول، فارغ از لايم عذول، ارباب طمع از راستي عدول مي‌كردند و به تزويرات دعاوي باطله مولع بودند و مثلي مشهور است كه القاضي محكوم للشاهدين، لاجرم حقوق مستحقان ضايع مي‌ماند و املاك بينوايان مطعون مي‌گشت، مثلا شخصي ملكي را فروخته بود و به تاريخ ماقبل تمليك غيري كرده يا رهانتي و اجاره‌اي داده يا وقف نموده و بر خواهش خود نوشته گذاشته بود و بعد از مدتي او يا فرزندان او كاغذ مزور را آورده و دعوي بطلان معامله بعد را مي‌كردند و اين داوري به مرور ايام استحكام مي‌گرفت، پادشاه انصاف‌پرور، فرمانها به اطراف فرستاد به مضمون اينكه در هر محكمه شرع در هر شهري طاس عدلي نهند تا اگر كسي ملكي فروشد، قبالات خريده كه در دست بايع باشد در آن طاس بشويند و مبايعه‌نامه تازه نويسند و مسجل كرده
______________________________
(1). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 221.
(2). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 233. و حبيب السير، ج 3، ص 175. و جامع التواريخ، ج 2، ص 1057.
(3). ر ك: تاريخ مغول، ص 294 و 295.
(4). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 172.
(5). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 233.
ص: 287
به مشتري دهند و مشرفي را در هر دار القضائي نصب كنند تا شرح و بسط آن بيع و شرا را در روزنامه حال ثبت كند و بعد از آن اگر نوشته‌اي برخلاف اين قاعده، كسي ابراز دهد حكام- شرع و ملوك آن كس را بر گاوي نشانيده بر گرد شهرش بگردانند و اجرت تحرير قبالات و صكوك و حق السعي وكلا را به نسبتي مقرر دارند «1».
در همين سال [701]: فرمان رسيد كه صدقات دولت روزافزون را كه پيش از اين حكام بلاد براي طمع خود بر مواضع متعسر الوصول حواله مي‌دادند «2» يا جنس در عوض نقد عطا مي‌كردند و اين وسيله زيان اهل صدقات بود، بعد از اين، تمامت خيرات را كم ناكرده نقد دهند و چون برج و باروي شيراز نزديك به انهدام شده بود و به مسامع ايلخان رسيد، فرمان صادر گرديد كه باروئي رفيع و خندقي عميق بر گرد شهر شيراز احداث كنند و چون فصل پائيز بود بناي آنرا در سال 702 گذاشتند و به انجام رسانيدند.
چون دولت‌خانه جزيره كيش از اول سال 698 تا انقضاي 701 از ديوان ايلخان در جمع ملك الاسلام شيخ جمال الدين ابراهيم، شيخ الاسلام طيبي بود، از قرار سالي مبلغ هفتاد تومان مغولي زر سرخ و حساب آن هنوز نگذشته بود، در آن سال محمد قوشچي بحث آن مبلغ را در ميان آورد و شيخ الاسلام تقرير نمود: در اينمدت به سبيل امانت كار دريا را مباشر بودم نه بر مقاطعه و حاصل آن از اين مبلغ كمتر است و نور الدين ابن صياد مدعي گشت كه مدخول كيش در يكسال صد و سي تومان است، پس قرار شد كه نور الدين جزيره كيش را تصاحب كند، آنچه عايد شود شيخ الاسلام از عهده برآيد بشرطي كه جهازات نواب شيخ الاسلام و برادران و فرزندان و پيوستگان او بر عادت معهود در فرضه كيش عشور كنند «3».
در يازدهم ماه شوال سال 703: پادشاه گيتي‌ستان، معدلت بنيان، سلطان محمود- «4» غازان خان ايلخان پسر ارغون خان پسر اباقا خان پسر هلاكو خان پسر تولي خان پسر چنگيز خان در قزوين از تخت سلطنت برخاست «5» و بر تخته تابوت نشست و زمان سلطنتش هشت سال و نه ماه بود و برحسب وصيت او، برادر كامكارش الجايتو، سلطان محمد خدابنده پسر ارغون خان، جالس سرير شاهي گرديد و رايت ملك‌داري و رعيت‌پروري را برافراشت و ممالك متصرفي برادر را از رود جيحون تا سواحل درياي مصر در ربقه ملكيت درآورد.
در روز چهاردهم ذيقعده همين سال [703]: خبر قضيه هايله وفات غازان «6» و جلوس برادرش، الجايتو «7»، سلطان محمد خدابنده «8» به شيراز رسيد و بعد از مراسم عزاداري خطبه و سكه
______________________________
(1). ر ك: جامع التواريخ، ج 2، ص 1005. متن فرمان و تاريخ مغول، ص 300 و 301.
(2). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 234.
(3). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 244. فرضه: جاي درآمدن به كشتي از لب دريا
(4). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 270.
(5). در متن: (برخواست).
(6). (غازان در روز يكشنبه يازدهم شوال سنه 703) درگذشت. (ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 158) و جامع التواريخ، ج 2، ص 963.
(7). در اصل‌Olcaytu : )الچايتو).
(8). در تلفظ و وجه تسميه اين نام اختلاف است. بعضي آنرا (خربنده) مي‌دانند كه در مغولي به صورت قوربندا است و-
ص: 288
را به نام پادشاه اسلاميان، سلطان محمد خدابنده قرار دادند.
در كتاب وصاف نوشته است: چون عقيده پادشاه ديندار بر محبت اهل بيت منطوي بود و از مشرب «تسكين قلبي الواله، حب النبي و آله» پرتوي بر صفحه رخسار دنانير كلمه طيبه توحيد و اثبات رسالت محمد عربي عليه صلوات اللّه الملك الولي و علي ولي اللّه سلام اللّه عليه در سه سطر متوازي ابعاض متكافي اجزاء نقش كردند و اسامي ساميات حضرت پيغمبر و ائمه اثني عشر؛
باربعة اسماء كل محمدو اربعة اسماء كلهم علي
و بالحسنين السيدين و جعفرو موسي، اجزني انني لهم و في و بر ترتيب «1» واقع پيرامن دايره مخمس اضلاع مرقوم گردانيدند «2» و حكومت و عاملي ممالك صحرا و درياي فارس در سال 704 و سال 705 و سال 706 در كف كفايت شيخ الاسلام- شيخ جمال الدين ابراهيم ملك الاسلام ابن محمد طيبي كما في السابق باقي بود «3».
تا در همين سال [706]: در شيراز وفات يافت «4» و در بقعه و قبه‌اي كه براي مدفن خود ساخته بودند مدفون گرديد.

[وقايع فارس در روزگار سلطان محمد خدابنده]

در همين سال [706]: پادشاه اسلام الجايتو، سلطان محمد خدابنده، تمامت عمل و شغل ملك الاسلام، شيخ الاسلام جمال الدين را به ولد الصدقش ملك شيخ عز الدين عبد العزيز واگذاشت «5» كه مدتها در زمان حيات والد ماجدش در ملازمت سده سنيه سلطان محمد خدابنده تقرب داشت و بعد از صدور فرمان حكومت به نام ملك شيخ عز الدين و ورود او به فارس با برادر نامدار خود ملك شمس الدين محمد موافقت كرده، در تمامت ممالك دريا و صحراي فارس، عامل گماشتند و در رتق و فتق مهمات كليه و جزئيه متفق شدند و برادران ديگر آنها مانند ملك شيخ جمال الدين عبد الكريم كه قريه عبد الكريمي كربال از مستحدثات او شايد باشد و ملك شيخ قوام الدين عبد اللّه و ملك شيخ بدر الدين فضل اللّه و ملك شيخ ركن الدين محمود كه هر يك نهالي بارآور از بوستان ملك الاسلام شيخ جمال الدين ابراهيم شيخ الاسلام بن شيخ- محمد طيبي بودند، در ممالك فارس بالاستقلال والي و متصرف ركني از اركان دريا و صحراي فارس گشتند «6».
از ابتداي حكومت عز الدين عبد العزيز تا سال 712 امير ساروق «7» از جانب سلطان محمد
______________________________
به معني سومي مي‌باشد بنابراين تلفظ اين نام بايد به ضم اول به صورت‌Xorbanda باشد. او در روز دوشنبه 15 ذي الحجه سال 703 بر تخت نشست. (ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 275).
(1). در متن: (ترمينيت).
(2). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 276. و (حبيب السير، ج 3، ص 191).
(3). ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 283 و 285. و شيرازنامه، ص 99.
(4). تاريخ وفات او: شب يكشنبه بيست و يكم جمادي الاول سال 706 بود. (ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 285).
(5). ر ك: شيرازنامه، ص 99 و 100.
(6). ر ك: شيرازنامه، ص 99 و 101.
(7). در شيرازنامه، (ص 99): (امير صادق).
ص: 289
خدابنده، باسقاق يعني شحنه شيراز بود.
در همين سال [712]: امير اشتو «1» به جاي امير ساروق «2» شحنه شيراز گرديد و بعد از مدتي بناي ناسازگاري را با ملك عز الدين گذاشت و ملك او را معزول داشته، روانه‌اش نمود و امير اشتو بعد از ورود او به اردوي شاهي به تقبلات بيش از اندازه، حكم عزل ملك عز الدين را صادر نمود «3».
در سال 713: به تعجيل بيگمان وارد دروازه شيراز شد و ملك عز الدين و ملك شمس الدين محمد، برادر او، از دروازه ديگر شيراز بيرون رفته قاصد اردوي شاهي شدند.
در سال 714: خواجه عز الدين فريومدي براي اصلاح مفاسد ملكي و اجراي قانون عدالت به شيراز آمده، مدتي توقف داشت «4».

[وقايع فارس در روزگار سلطان ابو سعيد بهادر خان]

در سال 716: پادشاه اسلام، الجايتو، سلطان محمد خدابنده، ابن ارغون خان ابن- اباقا خان بن هلاكو خان ابن تولي خان ابن چنگيز خان بدرود تاج و تخت كرده، به روضه رضوان خراميد «5» و سي و شش سال زندگاني نمود و برحسب وصيت او، خلف الصدقش، سلطان ابو سعيد بهادر خان، بر مسند كامراني و سرير جهانداري نشست «6».
در همين سال [716]: ملك عز الدين عبد العزيز مورد عنايت شاهي شده، والي مملكت فارس گشته، به جلالت و استقلال وارد شيراز گرديد و هر يك از برادران خود را بر نواحي فارس فرمانروا نمود «7».
در شيرازنامه نوشته است:
در سال 719: كليه امور فارس به خداوندزاده گردوچين «8» دختر اتابك ابش دختر گردوچين، دختر شاهزاده منكوتيمور اغلي بن هلاكو خان ابن تولي خان بن چنگيز خان كه مادرش ابش خاتون، دختر اتابك سعد بن اتابك ابو بكر بن اتابك سعد بن زنگي است و گردوچين با اين علو نسب به پاكي سيرت و خوبي صورت و حسن اعتقاد و وفور عدل و كثرت عبادت معروف بود عنايت گرديد.
در سال 720: كارها به ملك طغاي مفوض گرديد و ملك طغاي در خارج دروازه بيضا كه اكنون دروازه باغ شاه است، باغي بساخت كه تاكنون اراضي او را باغ طغا مي‌گويند و بعد از او
______________________________
(1). در شيرازنامه، (ص 99): (آشتو).
(2). در شيرازنامه، ص 99: (امير صادق).
(3). ر ك: شيرازنامه، ص 99 و 100.
(4). ر ك: شيرازنامه، ص 101.
(5). (وفات اولجايتو در بلده سلطانيه در شب اول از ماه شوال به سال 716 اتفاق افتاد). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص- 192.
(6). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 198.
(7). در شيرازنامه، (ص 100)، آمده است كه: در سال 716 ملك عز الدين با ورود امير آشتو از شيراز گريخت ولي باز به شيراز برگشت.
(8). ر ك: شيرازنامه، ص 103. و تحرير تاريخ وصاف، ص 409- كوردوچين: كردوچين. و ر ك: تحرير تاريخ وصاف، ص 359.
ص: 290
سلطان خاتون «1» خواهرزاده گردوچين خاتون با شوهر خود قرامحمد «2» در شيراز متصدي حكومت گرديد.
در سال 722: باز حكومت كليه مملكت فارس به ملك عز الدين عبد العزيز پسر ملك الاسلام مرجوع شد.

[وقايع فارس در روزگار مظفريان]

در سال 724: امير مظفر الدين سلغر شاه تركمان با ملك عز الدين جنگ كرده، شكست بر سلغر شاه افتاده، فرار نمود.
در اواخر اين سال [724]: ملك عز الدين به تبريز رفت.
در سال 725: به سعايت و فساد امير دمشق خواجه پسر امير چوپان نوئين به فرمان سلطان ابو سعيد بهادر خان، ملك عز الدين را كشتند «3» و جنازه او را به شيراز آورده، در جوار قبر پدرش، ملك الاسلام دفن نمودند و ملك شمس الدين برادر ملك عز الدين در تبريز وفات يافت «4» و ايالت و دولت ملك الاسلام شيخ جمال الدين ابراهيم بن شيخ محمد طيبي عرب در ملك فارس، سپري گرديد. تأمل الي من مات قبلك و اعتبر فلم يبق مملوك و لم يبق مالك «5».
در همين سال [725]: حكومت مملكت فارس و اصفهان و كرمان به امير تالش پسر امير حسن پسر امير چوپان سلدوز عنايت گرديد و امير تالش، ملك شرف الدين شاه محمود را والي ممالك فارس نمود اگرچه در زمان حكومت اولاد ملك الاسلام شيخ جمال الدين ابراهيم، شيخ الاسلام، بعضي از نواحي فارس را در كف كفايت ملك شرف الدين شاه محمود، مشهور به اينجوي بوده، اينجوي به معني عامل خالصه‌جات ديواني است.
در كتاب شيرازنامه نوشته است «6»: ملك اعظم سعيد شرف الدولة و الدين، شاه محمود بن- محمد بن فضل اللّه كه ارومه «7» طيبه‌اش به مقرب درگاه باري، شيخ عبد اللّه انصاري متصل است،
در سال 725: در كل ممالك فارس نافذ الحكم گرديد و بلوكات اينجو و غير اينجو متحد گرديد و دست ظلمه را كوتاه نمود و پسران نامدار او، ملك جلال الدين مسعود شاه و ملك غياث الدين كيخسرو و امير شمس الدين محمد و امير جمال الدين شاه ابو اسحق در نواحي فارس لواي اقتدار افراشتند.
در همين سال [725]: به فرمان ملك شاه محمود اينجو، تجديد باروي «8» شهر شيراز را نمودند.
در همين سال [725]: وزارت كليه ممالك سلطان ابو سعيد بهادر خان به خواجه ركن الدين- صاين كه از اهل بلده فسا فارس بود مرجوع گشت «9» و او را نصرت الدين عادل گفتند و جد او
______________________________
(1). در متن: (خواتون).
(2). در شيرازنامه، (ص 103): (قره‌محمد).
(3). در شيرازنامه، (ص 100)، آمده است كه: (ملك عز الدين به تاريخ آخر ذيقعده سنه 725 ... به سعايت و مشق خواجة بن چوپان به قتل آمد).
(4). ر ك: شيرازنامه، ص 101.
(5). بينديش به آنكه پيش از تو مرد و عبرت گير كه باقي نماند نه مملوك و نه مالك.
(6). ر ك: شيرازنامه، ص 101.
(7). اصل، ريشه، آل.
(8). در متن: (بازوي).
(9). مرحوم اقبال او را نصرة الدين عادل نسوي كه لقب صاين وزير را داشت خوانده است. تاريخ مغول، ص 334.
ص: 291
خواجه ضياء الملك «1»، امير سپاه سلطان جلال الدين پسر سلطان محمد خوارزم شاه بود كه بعد از شكست از چنگيز خان، به مصاحبت سلطان جلال الدين به هندوستان رفته عود به ايران نمود و خواجه ركن الدين «2» با آنكه ديده و شنيده بود كه در زمان سلطنت اولاد چنگيز خان در ممالك ايران، از وزراء، جز دو نفر، بر بستر استراحت نمردند و همه را از تيغ بيدريغ گذرانيدند، با هزار گونه شعف، خلعت وزارت را پوشيده، بر مسند وزارت متمكن گشت.
در سال 727: امير چوپان نوئين، در خراسان، خواجه ركن الدين صاين، وزير فسائي را بكشت و او را به همگنانش رسانيد.
در سال 734: به فرمان سلطان ابو سعيد، ملك شرف الدين، شاه محمود اينجو، فرمانرواي مملكت فارس، از شيراز به اردوي شاهي برفت.
در سال 735: حكومت مملكت فارس بر امير مسافر ايناق «3»، مسلم گرديد و چون سالها، ملك شرف الدين شاه محمود اينجو، به حمايت و نيابت از امير تالش، پسر امير چوپان سلدوز نوئين در تمامت فارس حاكم بود، و چندان املاك بهم رسانيد كه در سالي چندين هزار تومان از منافع آنها دريافت مي‌نمود و حكومت امير مسافر ايناق بر وي دشوار آمد «4»، امير محمد بك و امير محمد پيلتن را با خود يار كرده به قصد كشتن امير مسافر به خانه او رفتند و مسافر از جانبي گريخته پناه به قصر سلطان ابو سعيد برد و شاه محمود اينجو با ياران خود اطراف قصر را محاصره كرده، امير مسافر را مطالبه مي‌نمودند كه خواجه لؤلؤ و جماعتي از امرا بر شاه محمود و اتباعش يورش آوردند [و] آنها را دستگير نموده، خدمت سلطان ابو سعيد بردند و خواجه لؤلؤ آنها را شفاعت نمود، پس حكم به حبس آنها صادر گرديد و شاه محمود اينجو را در قلعه تبرك اصفهان مقيد ساختند و امير مسافر ايناق از اردوي شاهي قاصد فارس گرديد و در همين سال با فر فريدوني وارد شيراز گشت، ليكن ملك غياث الدين كيخسرو، پسر شاه محمود اينجو اعتنائي به او نكرده، مدتي او را عاطل بداشت «5».
تا در شهر ربيع الثاني سال 736: خبر وفات پادشاه اسلام، سلطان ابو سعيد بن اولجايتو، سلطان محمد خدابنده در شيراز منتشر گرديد «6» و ملك غياث الدين كيخسرو، به شيراز آمد و امير مسافر ايناق را گرفته چند روزي نگاه داشت و او را روانه آذربايجان نمود و مدت سي و دو سال از عمر سلطان ابو سعيد گذشته بود.

[وقايع فارس در روزگار ارپا خان]

در همين سال [736]: ارباب حل و عقد امور سلطنت ارپا خان «7» را كه از نژاد تولي خان پسر چنگيز خان بود برحسب وصيت سلطان ابو سعيد كه منسوبي از او نزديكتر نداشت، بر تخت
______________________________
(1). ضياء الملك محمد بن مودود عارض سپاه سلطان محمد خوارزمشاه بود. ر ك: تاريخ مغول، ص 334.
(2). در متن: (تا).
(3). ر ك: شيرازنامه، ص 103.
(4). در متن: (آمده).
(5). ر ك: شيرازنامه، ص 104.
(6). وفات ابو سعيد در 13 ربيع الاخر سال 736 در حدود شروان اتفاق افتاد و جسد او را به سلطانيه آوردند و در گنبدي كه در حوالي آن شهر ساخته بود دفن كردند. ر ك: تاريخ مغول، ص 345.
(7). در واقع نام او (ارپاگاؤن) بود. ر ك: تاريخ مغول، ص 349. او در سال 736 در سجاس زنجان كشته شد. ر ك:
تاريخ مغول، ص 351.
ص: 292
سلطنت نشانيدند و چون متمكن گرديد، جماعتي را كه مخل سلطنت خود مي‌دانستند، به دست- آورده، به قتل رسانيدند و از جمله ملك سعيد شرف الدين شاه محمود اينجو كه قارون زمان و اشرف ملوك جهان بود، در شهر تبريز او را كشتند و جنازه‌اش را به شيراز آورده، دفن نمودند و پسران شاه محمود، از تبريز گريخته، امير مسعود شاه به روم نزد امير شيخ حسن و امير شيخ ابو اسحق شاه به ديار بكر نزد امير علي شاه رفتند و چون پسران امير چوپان سلدوز نوئين و نبيره‌هاي «1» او مدتها در مملكت فارس آمد و شد كرده‌اند لازم آمد كه شرحي از او در اين موقع گفته شود و آن بر اين وجه است كه:
امير چوپان سلدوز «2» از امراي بزرگ دولت اولجايتو سلطان محمد خدابنده بود و بعد از وفات او تمامت امورات كليه و جزئيه دولت سلطان ابو سعيد بهادر خان در كف كفايت او قرار گرفت و امير چوپان را دختري بود بغداد خاتون «3» نام، بغايت صاحب جمال و داراي كمال و در سال 723 او را در ازدواج امير شيخ حسن بن امير حسين گوزگان پسر امير آق‌بوقا كه او را شيخ حسن بزرگ و شيخ حسن ايلكاني گويند درآورد و سلطان ابو سعيد بهادر خان در سال 725 كه عمر شريفش به بيست سال رسيد، خاطرش در خيال بغداد خاتون قرار گرفت و روزبروز آتش محبتش در اشتداد بود تا صبر از دل سلطان فرار نمود و طاقتش به نهايت رسيد و چندين غزل در عشق بغداد خاتون اختراع نمود از جمله آنها:
بيا به مصر دلم تا دمشق جان بيني‌كه آرزوي دلم در هواي بغداد است «4» پس سلطان ابو سعيد براي امير چوپان پيغام فرستاد كه طلاق بغداد خاتون را بگير تا در ازدواج سلطان درآيد، امير از پيغام سلطان برآشفت براي تسليت خاطر سلطان عرض نمود كه زمستان نزديك است و زمستان بغداد مانند بهار بهشت است پس سلطان را از اوجان آذربايجان به بغداد برد و بغداد خاتون و شيخ حسن را به قراباغ روانه داشت و از آن مباعدت، ميانه عاشق و معشوق، آتش عشق زبانه كشيد و حاصل شكيبائي را سوخت و ريشه دشمني امير چوپان در دل سلطان جاي گرفت و امير چوپان صلاح خود را در كناره‌كشي از سلطان ديده به بهانه‌اي به جانب خراسان شتافت پس سلطان ابو سعيد در سال 727 امير دمشق خواجه، پسر امير چوپان را در شهر سلطانيه بكشت و چون خبر در خراسان به امير چوپان رسيد بي‌سؤال و جواب، خواجه ركن الدين صاين فسائي وزير سلطان ابو سعيد را كه براي معاونت خود به خراسان آورده بود بكشت و هفتاد هزار سوار فراهم آورده، به جانب عراق براي دفع و رفع سلطان روانه گرديد و اردوي شاهي از قزوين به جانب خراسان روانه گرديد و چون هر دو سپاه به هم نزديك شدند، در مرتبه اول سي هزار سوار از اردوي امير چوپان جدا شده به اردوي سلطان پيوستند و بار دويم تمامت لشكر او آمده در سپاه سلطان به آسايش قرار گرفتند و امير چوپان فرار كرده به ملك غياث الدين كرت حاكم هرات پناه برد و غياث الدين غدر كرده، او را بكشت و اين واقعه در سال 728 اتفاق افتاد، پس آتش عشق سلطان ابو سعيد بيشتر از پيشتر، مشتعل گرديد و قاضي
______________________________
(1). در متن: (نبيرهاي).
(2). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 209.
(3). ر ك: تاريخ مغول، ص 338 ببعد.
(4). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 209. و تاريخ مغول ص 335.
ص: 293
مبارك شاه را نزد امير شيخ حسن بزرگ، شوهر بغداد خاتون فرستاد و تقاضاي طلاق بغداد خاتون را نمود و شيخ حسن، طوعا و كرها او را طلاق داد [و] پس از انقضاء عده بغداد خاتون با جلالت تمام وارد حرم‌سراي سلطاني گرديد «1» و كم‌كم دوباره كار چوپانيان رونق گرفت و امير چوپان سلدوز نوئين را چند پسر بود بزرگتر از همه امير حسن است و پسر او امير تالش است كه سالها امير شرف الدين شاه محمود اينجو، به نيابت از او، حكمراني مملكت فارس را نمود و پسر ديگر امير چوپان سلدوز امير تيمور تاش است، [كه] بعد از قضيه پدر به جانب مصر رفت و ملك ناصر والي مصر او را بكشت و سر او را براي سلطان ابو سعيد فرستاد و پسران تيمورتاش، امير شيخ حسن كوچك و ملك اشرف و ملك اشتر است و پسر ديگر «2» امير چوپان دمشق خواجه «3» است كه سلطان ابو سعيد او را بكشت و پسر ديگر «4» امير چوپان امير شيخ محمود است و پسر او امير پير حسين است و پسر ديگر امير چوپان ياغي باستي «5» است و چنانكه از پيش گفته شد، بعد از وفات سلطان ابو سعيد بهادر خان نوبت سلطنت برحسب وصيت او به ارپا خان كه شاهزاده‌اي از نسل تولي خان پسر چنگيز خان بود رسيد «6».
و در ماه ربيع دويم سال 736: ارپا خان بر اورنگ شاهي قرار گرفت و هنوز چشم نگشوده كه جماعتي از امراء از او رنجيده، موسي خان پسر علي خان پسر بايدو خان پسر طراقاي پسر هلاكو خان را كه در سال 694 بايدو خان بعد از ارغون خان ايلخان بر تخت سلطنت نشست، آورده زمام مملكت ايران را مالك گرديد.

[وقايع فارس در روزگار موسي خان]

موسي خان در ماه شوال همين سال [736]: ارپا خان را گرفته به دست ملك جلال الدين- مسعود شاه پسر شاه محمود اينجو داده، او را به قصاص پدر خود بكشت و كما تدين تدان «7» را مجري بداشت.
ماه ذي الحجه همين سال [736]: سلطان محمد خان پسر امير قتلغ خان نواده هلاكو خان، به اعانت امير شيخ حسن بزرگ مشهور به ايلكاني «8» پسر امير حسين گوركان پسر امير آق‌بوقا بر موسي خان خروج كرده، فايق گرديد، در اوجان آذربايجان بر تخت سلطنت، جلوس نمود و موسي خان به جانب خراسان شتافت «9».

[وقايع فارس در روزگار سلطان محمد خان]

در همين سال [736]: سلطان محمد خان به استصواب امير شيخ حسن بزرگ وزارت عظمي را به امير جلال الدين مسعود شاه پسر ملك شرف الدين شاه محمود اينجو تفويض فرمود.
در سال 737: سلطان موسي خان به امراي خراسان پيوسته با لشكر انبوهي متوجه آذربايجان شد و چون خبر به سلطان محمد خان و امير شيخ حسن بزرگ رسيد با جمعيت موجوده
______________________________
(1). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 215.
(2). در متن: (پسر ديگرش).
(3). ر ك: شيرازنامه، ص 100. و تحرير تاريخ وصاف، ص 367 و 368.
(4). در متن: (پسر ديگرش).
(5). ر ك: تاريخ مغول، ص 362 و 363- 412 و 417: او هشتمين پسر امير چوپان است.
(6). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 221.
(7). همانطور كه با ديگران رفتار مي‌كني با تو رفتار مي‌كنند.
(8). در متن: (الكاني).
(9). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 225.
ص: 294
در مراغه با موسي خان جنگ كرده، لشكر خراساني را شكستند و موسي خان را اسير نمودند و در روز عيد اضحي او را بكشتند «1».
در سابق نگاشته شد كه امير تيمورتاش، پسر امير چوپان سلدوز نوئين بعد از وفات پدر به جانب مصر رفت و ملك ناصر والي مصر او را معزز داشت و چون توجه امرا و اعيان مملكت مصر را با او بيش از خود ديد، غدر كرده او را بكشت و سر او را براي سلطان ابو سعيد فرستاد.
در سال 738: امير شيخ حسن كوچك پسر امير تيمورتاش داعيه سلطنت را در خود ديد ليكن جماعتي از بني اعمام و امرا در اين داعيه از او برتري داشتند و در اطاعت او نمي‌آمدند پس حيلتي غريب و تدبيري عجيب انديشيد و قراجري‌نام را كه غلام كوسجي از حاجي حمزه‌نام بود و اين قراجري در تمامت شكل و شمايل با امير تيمورتاش والد شيخ حسن كوچك مشابهت تامه داشت كه گويا طينت آنها را به هم آميخته در يك قالب ريخته بودند، آورده، لباسهاي فاخر پوشانيده، در يورت خود شهرت انداخت كه والي مصر تيمورتاش را نكشت و سر ديگري را براي سلطان ابو سعيد بجاي او فرستاد «2» و تيمورتاش زنده است و چندين بار پياده حج كرده و سالها سياحت نموده و اين دو روزه وارد يورت ما مي‌شود، پس امير شيخ حسن كوچك با جماعتي از خواص خود از يورت بعنوان استقبال بيرون آمده چون امير تيمورتاش دروغي را ديد پياده گشت و ركاب ناپدري خود را بوسيد و مسافتي پياده در ركاب او آمده، وارد يورت گرديد و در منزل مخصوص جا گرفت و امير شيخ حسن كوچك شرم را از خود برداشته و آزرم را كنار گذاشت و مادر خود را به قراجري فرستاده، هم‌سر و هم‌بسترش نمود و بعد از اشتهار اين قضيه كاذبه امرا و اعيان كه از امير شيخ حسن بزرگ رنجش خاطر «3» داشتند از يورتهاي خود در يورت امير شيخ حسن كوچك آمده، در اطاعت امير تيمورتاش دروغي درآمدند و سپاهي فراهم آورده، قاصد تاج و تخت سلطان محمد خان گرديد و به آذربايجان آمد و با محمد خان و امير شيخ حسن- بزرگ جنگ كرده، در ميانه جنگ امير پير حسين پسر امير شيخ محمود پسر امير چوپان كه سردار بيشتر لشكر سلطان محمد خان و امير شيخ حسن بزرگ بود از سپاه سلطان جدا شده با تمامت تابعين خود به سپاه عم دروغي خود و امير تيمورتاش و امير شيخ حسن كوچك ملحق گرديد «4» و بعد از جنگ شكست بر لشكر سلطان محمد خان و امير شيخ حسن بزرگ افتاد و سلطان محمد خان به دست امير شيخ حسن كوچك آمده، رخت هستي او را به باد فنا داد و بعد از اين فتح، قراجري كه امير تيمورتاش دروغي بود با خود انديشيد كه چون امير شيخ حسن كوچك بر دشمنان فائق آيد، مرا از لباس هستي، عاري خواهد نمود و گفته‌اند، دست پيش را، زوالي نيست و در وقت فرصت شمشيري بر امير شيخ حسن كوچك بزد و كارگر نگشت و امير شيخ حسن لابد گشته به جانب گرجستان شتافت. پس امير تيمورتاش دروغي با لشكر خود قاصد تبريز شد و امير- شيخ حسن بزرگ به مقابله او آمده امير تيمورتاش دروغي را شكست داده، روانه بغدادش داشت «5».
______________________________
(1). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 227.
(2). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 227.
(3). در متن: (خواطر).
(4). ر ك: تاريخ مغول، ص 354.
(5). ر ك: تاريخ مغول، ص 356.
ص: 295

[وقايع فارس در روزگار جلال الدين مسعود شاه]

در همين سال [738]: بعد از كشته شدن سلطان محمد خان، ملك جلال الدين مسعود شاه «1» پسر امير شرف الدين شاه محمود اينجو كه مالك زمام وزارت عظمي بود از آذربايجان قاصد مملكت فارس كه ملك موروث او بود گرديد و بعد از ورود به شيراز، ملك غياث الدين كيخسرو، پسر شاه محمود اينجو، به قاعده الملك عقيم، مانع از مداخله برادر خود در امور دولتي گرديد.
در ماه شعبان همين سال [738]: امير فخر الدين وزير ملك جلال الدين مسعود شاه را بكشت و غبار ملالت بر خاطر برادر خود نشانيد و ميانه دو برادر جنگ درپيوست و كيخسرو شكست يافت و اسير گرديد و بعد از زماني وفات يافت، پس ملك جلال الدين از برادر ديگر خود ملك شمس الدين محمد، متوهم گشته او را در قلعه سفيد شولستان محبوس بداشت و خاطر خود را آرميد «2».

[وقايع فارس در روزگار ساتي بيگ]

در سال 739: امير شيخ حسن كوچك، شاهزاده ساتي بيك دختر اولجايتو سلطان محمد- خدابنده را به پادشاهي برداشته، نام او را در خطبه و سكه مندرج بساخت و به عزم استيصال امير شيخ حسن بزرگ حركت نمود و آذربايجان را متصرف گرديد و شهر سلطانيه و عراق عجم را به مصالحه به امير شيخ حسن بزرگ واگذاشت و چون امير شيخ حسن كوچك، ملاحظه نمود كه مملكتي را نامزد زني كردن امري ناشايست است، طوعا او كرها، شاهزاده ساتي بيك را در ازدواج سليمان خان كه شاهزاده‌اي از نژاد هلاكو خان بود، درآورد و او را به پادشاهي برگزيد و سلطنت او را رواجي داد «3».

[وقايع فارس در روزگار سليمان خان]

در سال 740: امير شيخ حسن كوچك كه مرجع تمامت امور ملكي و دولتي سلطان- سليمان خان بود، برادر خود امير اشرف را والي عراق عجم نموده، پسر عم خود امير پير حسين پسر امير شيخ محمود پسر امير چوپان سلدوز را حكمران مملكت فارس فرمود و چون به نزديكي فارس آمد، ملك شمس الدين محمد شاه كه در قلعه سفيد محبوس بود، از قلعه فرار كرده «4» به امير پير حسين پيوسته، جلوكش سپاه او گرديد و چون از بلوك كمين راه را گردانيد از ارسنجان و كربال به سروستان رسيدند ملك جلال الدين مسعود شاه با لشكر خود در سروستان به آنها رسيد و بعد از جنگ، لشكر مسعود شاه، شكست يافت و مسعود شاه فرار نمود و امير پير حسين به شهر شيراز درآمد و نزديك به ماهي كه متمكن گشت، ملك شمس الدين محمد شاه را بيگناه بكشت «5» و خبر من اعان ظالما فقد سلطه اللّه عليه «6» را استوار نمود و شيرازيان بعد از اطلاع بر قضيه، بر پير حسين شوريده، لشكرش را شكسته، از شهر گريزانيدند و اموالش را به غارت بردند و ملك جلال الدين- مسعود شاه، بعد از دو سه روز با فر گرگيني وارد شيراز گرديد «7».
در سال 741: امير پير حسين، لشكري فراهم آورده، در نزديكي شيراز، با ملك جلال الدين مسعود شاه جنگ كرد و مسعود شاه را شكست فاحش داد و مسعود شاه به جانب لرستان گريخته
______________________________
(1) و (2). ر ك: شيرازنامه، ص 105.
(3). ر ك: تاريخ مغول، ص 356.
(4). ر ك: شيرازنامه، ص 105.
(5). ر ك: شيرازنامه، ص 105.
(6). كسي كه ستمگري را ياري دهد خداوند همو را بر خود وي چيره مي‌سازد.
(7). ر ك: شيرازنامه، ص 105.
ص: 296
و امير پير حسين، پنجاه روز شيراز را محاصره داشت و هر روزه جنگ پيوسته، داشتند تا آنكه كارها بر مصالحه قرار گرفت و امير پير حسين وارد شيراز گرديد و صاحب سعيد ظهير الدين ابراهيم و مولانا سعيد شمس الدين صاين قاضي سمناني «1» در امور مملكت فارس به وزارت مداخلت نمودند.

[وقايع فارس در روزگار امير شيخ حسن كوچك]

در ماه ذي الحجه سال 742: در شيراز شهرت افتاد كه ملك اشرف پسر امير تيمورتاش پسر امير چوپان و ملك جمال الدين ابو اسحق، پسر ملك شرف الدين شاه محمود اينجو به قصد مملكت فارس با سپاهي انبوه، وارد اصفهان شدند «2».
در ماه محرم سال 743: امير پير حسين با بيست هزار نفر، از شيراز حركت كرده، به استقبال ملك اشرف پسر عم خود و ملك جمال الدين شاه، شيخ ابو اسحق اينجو شتافت و در، دو منزلي اصفهان، تلاقي كرده، بيشتر از سپاه پير حسين به جماعت ملك شيخ ابو اسحق، بي‌جدال، پيوستند و پير حسين وحشت كرده، فرار نمود «3» و ملك اشرف و ملك جمال الدين شيخ ابو اسحق، با خاطري شاد و دلي از غم آزاد، منزل به منزل به جانب شيراز مي‌آمدند، در ميانه، به تقاضاي جبلت، ملك اشرف غدر كرده، در شبي كه ملك شيخ ابو اسحق به اطمينان خاطر خود و لشكرش در مهد آسايش غنوده بودند كه لشكر ملك اشرف بر آنها تاخته، جمعي را كشتند و اردوي او را غارت كرده، جماعتي را بر سراپرده ملك شيخ ابو اسحق گماشت «4».
در ماه ربيع دويم اين سال [743]: ملك اشرف در صحراي جعفرآباد «5» شمالي شيراز، بيرون دروازه استخر كه اكنون دروازه اصفهان شده، نزول اجلال فرموده، خيمه و بارگاه برافراشت و در همان شب اول نزول او، شيرازيان با تيغهاي آخته، از دروازه بيرون آمده، بر اردوي ملك اشرف تاخته، جمعيت آنها را متفرق ساختند «6»،
نادميده صباح دولتشان «7»به شبانگه رسيده ذلتشان
زود مدت چو مدت «8» ژاله‌تنگ دولت چو دولت لاله
همچنان با هزار وحشت «9» و بيم‌دهلي ميزدند زير گليم ملك اشرف، با هزاران حسرت، بقية السيف لشكر خود را برداشته، روانه اصفهان گرديد «10» و ملك شيخ ابو اسحق وارد شيراز گرديد و از زماني كه ملك جلال الدين مسعود شاه، از امير پير حسين شكست يافت در لرستان قرار گرفت و به رسل و رسايل، با امير ياغي باستي پسر امير چوپان سلدوز- نوئين طريق مؤالفت و موافقت پيموده، به عهد و سوگند، استوار مي‌داشتند و چون خبر شكست ملك اشرف، شهرت يافت، ملك جلال الدين مسعود شاه، امير ياغي باستي را خواسته به مرافقت و
______________________________
(1). ر ك: شيرازنامه، ص 106.
(2). ر ك: شيرازنامه، ص 106 و 107.
(3). ر ك: شيرازنامه، ص 107.
(4). ر ك: شيرازنامه، ص 108 و 109.
(5). ر ك: شيرازنامه، ص 109.
(6). در متن: (ساخته).
(7). در شيرازنامه، ص 110: (صولتشان).
(8). در شيرازنامه، ص 110: (دولت).
(9). در شيرازنامه، ص 110: (محنت).
(10). ر ك: شيرازنامه، ص 110.
ص: 297
موافقت، قاصد شيراز گشتند و بعد از ورود در صحراي جعفرآباد، خارج دروازه اصفهان، منزل كرده، روز ديگر مسعود شاه وارد شيراز گرديد «1» و امير ياغي باستي «2» در جعفرآباد توقف داشت و مدتي به مرافقت گذرانيدند كه امير ياغي باستي به هواي نفس اماره، نقض عهد و ميثاق كرده، در خيال سلطنت خاصه خود، افتاد.
در ماه رمضان همين سال [743]: روزي، ملك جلال الدين مسعود شاه و امير ياغي باستي برادرانه از ميدان مي‌گذشتند، ياغي باستي، فرصت يافت [و] بر ملك جلال الدين مسعود شاه، تاخته به ضرب شمشير او را بكشت «3». در همين روز، ملك شاه شيخ ابو اسحق، برادر كهتر مسعود شاه به خونخواهي برادر تيغ بيدريغ را آخته، با جماعتي از شيرازيان، بر امير ياغي باستي بتاخت و جماعتي ديگر از شيرازيان به حمايت ياغي باستي برخاستند و مدت بيست روز در شهر شيراز، دو لشكر درهم آميخته و هر يك بديگري درآويخت تا در ماه شوال آن سال، ياغي باستي و اعوانش شكست يافته از شيراز فرار نموده به جانب بلوك فسا برفت «4» و باز تدارك لشكر كرده به سروستان آمد و ملك شاه شيخ ابو اسحق، از شيراز، طريق كربال و خرامه گذشته، از رونيز و تنگ كرم به سروستان آمد و با امير ياغي باستي، جنگ درانداخت و فتح و فيروزي را دريافت و امير ياغي باستي، فرار كرده «5»، در اصفهان به برادرزاده خود، ملك اشرف ملحق گرديد.
در ماه رجب سال 744: باز تهيه لشكري ديده، با ملك اشرف «6» از طريق ابرقوه، قاصد شيراز شدند، چون به ابرقوه رسيدند، اهل ابرقوه، جلادت كرده، دروازه‌ها را بستند [و] با سپاه ملك اشرف و ياغي باستي جنگ كردند و بعد از سه روز ابرقوه را گشودند «7» و بر مال و جان و عيال احدي، ابقا نكردند و بلده ابرقوه را قاعاً صَفْصَفاً «8» نمودند.
در بين، خبر قتل امير شيخ حسن كوچك كه شمسه قلاده سلطنت و اقتدار امير چوپان- سلدوز نوئين بود، در ميانه اردو منتشر گرديد و رشته جمعيت آنها گسيخت [و] هر يكي به طرفي شتافتند و اصل آن قضيه بر آن وجه است كه:
در ماه رجب همين سال [744]: امير شيخ حسن كوچك پسر امير تيمور تاش پسر امير چوپان سلدوز، امير يعقوب شاه را به جهتي حبس كرد و عزت ملك خاتون زوجه امير شيخ حسن- كوچك، با امير يعقوب شاه، تعلق خاطري داشت و با او تعشق مي‌ورزيد و چون عزت- ملك خاتون، اين خبر را شنيد، يقين كرد كه كار او برملا شده و امير شيخ حسن مطلع گشته، آن زن پيشدستي نموده و دو سه نفر زن را با خود يار فرمود «9» [و] چون امير شيخ حسن وارد خانه شد زنها، خايه او را گرفتند [و] چندان فشردند كه بدرود زندگاني نمود.
______________________________
(1). ر ك: شيرازنامه، ص 111.
(2). در شيرازنامه، ص 113: (بستي)، ولي در متون ديگر (باستي) است. ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 233.
(3). اين واقعه در روز نوزدهم شعبان سال 743 اتفاق افتاد. ر ك: شيرازنامه، ص 113.
(4). ر ك: شيرازنامه، ص 115.
(5). ر ك: شيرازنامه، ص 117.
(6). ر ك: شيرازنامه، ص 118.
(7). ر ك: شيرازنامه، ص 119.
(8). ماخوذ از آيه 106، سوره طه، به معني: هاموني سخت راست و هموار.
(9). در متن: (فرموده).
ص: 298 ز هجرت نبوي رفت هفتصد و چل و چاردر آخر رجب افتاد اتفاق حسن
زني، چگونه زني خير خيرات حسان‌به زور بازوي خود خصيتين شيخ حسن
گرفت محكم و مي‌داشت تا بمرد و برفت‌زهي خجسته زني خايه‌دار و مردافكن «1» و بعد از رجعت ملك اشرف و امير ياغي باستي به عراق عجم و آذربايجان، ملك شاه شيخ ابو اسحق مدتي در مهد آسايش غنوده به ترتيب اسباب شاهي، چون تاج و تخت فرمان داد و عرصه مملكت فارس را در خم چوگان خود آورد و خطبه و سكه را به نام خود نمود «2».
در سال 745: مولانا شمس الدين صاين و قاضي سمناني و سيد غياث الدين علي يزدي، از جانب امير مبارز الدين كه شرح حالش در اين نزديكي بيايد، براي استحكام رشته مودت ميان شاه شيخ ابو اسحق و مبارز الدين به شيراز آمدند و بعد از اداي رسالت، رحل اقامت انداختند و به اشتراك وزارت فارس را مباشر شدند.
در همين سال [745]: ملك اشرف با عم خود ياغي باستي، غدر كرده، او را هلاك نمود و نوشروان نامي را به خاني برداشته، بر تخت سلطنت نشانيد و او را شاه انوشيروان عادل گفت «3».

[وقايع فارس در روزگار شاه شيخ ابو اسحق]

در سال [748]: ملك شاه شيخ ابو اسحق، سپاهي فراهم آورده، قصد مملكت كرمان نمود و چون به سيرجان آمد، شهر را غارت كرد، پس چون به بهرامجرد كه سه منزلي شهر كرمان است، رسيد «4»، خبر توجه به امير مبارز الدين محمد، صاحب كرمان و يزد را آوردند و ملك شاه شيخ- ابو اسحق «تقدم رجلا و تأخر اخري» را مي‌خواند كه امير ابراهيم، ظهير الدين «5»، از جانب امير مبارز الدين آمد و بناي مصالحه را گذاشت و ملك شاه شيخ ابو اسحق از بهرامجرد كلمه «العود احمد» را مكرر گفته، عود به شيراز نمود، پس از چند روز امير ظهير الدين ابراهيم در عقب ملكشاه شيخ ابو اسحق، به شيراز آمده و بعد از عزل مولانا شمس الدين صاين «6» و قاضي سمناني و سيد غياث الدين، مباشر امور كليه وزارت مملكت گرديد و امير ظهير الدين نه از كفايت و كارداني بلكه از جهل و ناداني، تمامت منافع و مداخل دولتي را از اعيان امرا و مباشران مسدود نمود و در بين، مرد ناقابلي كاردي به او زده، هلاكش نمود و باز وزارت به مولانا شمس الدين صاين- قاضي «7» و سيد غياث الدين علي يزدي «8» قرار گرفت و بعد از مدتي مولانا شمس الدين صاين قاضي وزير براي نظم گرمسيرات از شيراز حركت نمود و چون به بندر جرون كه اكنون بندر عباس شده، رسيد بر سپاه خود افزود و قاصد تسخير مملكت كرمان گرديد و با هزار سوار نوكر و دو هزار نفر چريك داخل نواحي كرمان شد و امير مبارز الدين بر او حمله آورده، سپاه مولانا-
______________________________
(1). ر ك: حبيب السير، ص 231: بقول همين كتاب بامدادان اين زن به حمام رفت ... ولي امرا او و دستيارانش را بدست آوردند و به خواري هرچه تمامتر همه را هلاك ساخته گوشت ايشان را طعمه كلاب كردند).
(2). ر ك: شيرازنامه، ص 117.
(3). ر ك: تاريخ مغول، ص 363: حكومت او از سال 744 تا 756 بود ولي عاقبت او معلوم نيست.
(4). ر ك: تاريخ مغول، ص 417.
(5). درباره امير ظهير الدين رجوع شود به تاريخ عصر حافظ، ص 87.
(6). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 281.
(7). ر ك: شيرازنامه، ص 106 و حبيب السير، ج 3، ص 281. و تاريخ عصر حافظ، ص 88.
(8). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 282 و 283 و تاريخ عصر حافظ، ص 88.
ص: 299
شمس الدين صاين قاضي را شكسته، او را گرفته، به قتل رسانيد و سر او را به عراق عجم فرستاد.
چون آن خبر به ملك شاه، شيخ ابو اسحق رسيد، با سپاه گران به جانب كرمان تاخت و امير- مبارز الدين در شهر كرمان به قلعه‌داري پرداخت و كاري از پيش شاه شيخ ابو اسحق نرفت. [پس] از كرمان به يزد رفته، خرابي به نواحي يزد رسانيده، عود به شيراز نمود.
در سال 751: ملك شاه، شيخ ابو اسحق، لشكري به جانب يزد برده، شهر را محاصره نمود و چون از عهده گشودن برنيامد عود به شيراز فرمود «1».
در سال 752: ملك شاه شيخ ابو اسحق، سپاهي آراسته، برادرزاده خود امير كيقباد «2» پسر امير كيخسرو پسر ملك شرف الدين شاه محمود اينجو را بر آنها سپهسالار فرموده، براي تسخير كرمان روانه داشت و در صحراي پنج‌انگشت «3» از نواحي كرمان با لشكر امير مبارز الدين محمد جنگ كرده، شكست بر سپاه فارس افتاده عود به شيراز نمودند و امير مبارز الدين محمد بعد از اين فتح در تدارك و تهيه تسخير مملكت فارس كوشيد.
در سال 753: سپاهي از اندازه گذشته فراهم آورد و چون ملكشاه شيخ ابو اسحق مطلع گرديد، بعد از استشاره و استخاره، مولانا قاضي عضد الدين عبد الرحمن ايجي «4» را كه شرح مختصر اصول ابن حاجب و متن كتاب مواقف بر كمالات و فضائل او دو شاهد عدلند، براي تسكين فتنه و تأكيد بنيان مصالحه، نزد امير مبارز الدين محمد فرستاد و جناب مولانا در آرزو دشت‌بر «5» كه از گرمسيرات كرمان است به موكب مبارزي رسيده، مقدم او را گرامي داشتند و شاه شجاع پسر امير مبارز الدين محمد، صحبت مولانا را غنيمت شمرده كتاب شرح مفصل را در خدمت او قرائت نمود و جناب مولانا در خدمت امير مبارز الدين هرچه سخن از تصالح و فسخ عزيمت گفت، فايده نبخشيد و مولانا قاضي عضد الدين بعد از يأس به موطن اصلي خود آمده، توقف نمود و امير مبارز الدين محمد رايات نصرت آيات را از آرزو دشت‌بر، از راه طارم و فرگ در حركت آورد، چون به شهر ايج كه پايتخت ملوك شبانكاره بود، رسيد در خانه مولانا قاضي عضد الدين- ايجي نزول فرمود «6» و جناب مولوي در ترتيب مهمانداري براي چنين مهماني، به نوعي قيام نمود كه در نظر مبارزي جلوه نمود و بعد از سه روز از شهر ايج به جانب شيراز روانه شدند و ملكشاه- شيخ ابو اسحق، لشكري فراهم آورده، در نزديكي شيراز اقامت نمودند و چون سپاه مبارزي دررسيد، شيرازيان بي‌جنگ فرار كرده، در شهر شيراز متحصن شدند و اردوي مبارزي، شهر شيراز را محاصره نمود و هر روزه جماعتي از دروازه بيرون آمده، جنگي انداخته با فتح يا شكست عود به شيراز مي‌نمودند.
______________________________
(1). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 286. روضة الصفا، ج 4، ص 484.
(2). ر ك: تاريخ عصر حافظ، ص 94.
(3). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 286. روضة الصفا، ج 4، ص 484.
(4). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 484. و حبيب السير، ج 3، ص 286. و ر ك: تاريخ عصر حافظ، ص 99 و 100. و ذيل تاريخ گزيده، ص 655.
(5). در حبيب السير، ج 3، ص 286: (صحراي دشت). در روضة الصفا، ج 4، ص 484: (صحراي ارزويه).
(6). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 485.
ص: 300
در اثناي محاصره، مجد الدين بنداميري «1» كه از امراي سپاه شاه شيخ ابو اسحق بود و خانه او بر بند امير عضد الدوله ديلمي بر رودخانه كربال، از شيراز بيرون آمده، خدمت امير مبارز الدين رسيده و حكومت خفرك و مرودشت را ضميمه حكومت كربال نمود و بعد از ورود به قلعه بندامير «2» نقض عهد نمود و جناب مبارزي با فوجي به جانب او شتافت و مجد الدين گريخت و عود به شيراز نمود و اهل قلعه بندامير در اطاعت آمده، هر كسي نسبتي به مجد الدين داشت، طعمه شمشير گرديد و پسر هفت ساله او بدست امير مبارز الدين كشته شد «3».
پس جناب مبارزي عود به شيراز كرده «4»، مشغول به محاصره گرديد و در بين، شاه شرف الدين- مظفر ولد ارجمند امير مبارز الدين محمد وفات يافت «5» و جنازه او را به قصبه ميبد يزد برده دفن كردند و شاه مظفر را چهار نفر پسر بود: شاه يحيي و شاه منصور و شاه حسين و شاه علي. و زمان محاصره شيراز از شش ماه گذشت و فتوري در عزم جنگ از هر دو جانب نشد، ليكن براي نكبت ملكشاه شيخ ابو اسحق چندين كار اتفاق افتاد كه هر يكي به تنهائي موجب استيصال او مي‌شد از جمله وثوق و اعتماد او بر علم احكام نجومي خود بود كه بعد از گرفتاري مي‌فرمود چه ضايع روزگاري كه در تحصيل علوم نجوم صرف شود و من در تبريز استادي داشتم كه با خواجه نصير طوسي، دم از مساوات مي‌زد و چون ملالت مرا مي‌ديد تحريض و ترغيبم در احراز قواعد آن علم مي‌فرمود تا بر حقايق و دقايق آن علم مطلع گشتم و در اوقات پادشاهي اگر امري حادث مي‌گشت با خود انديشه مي‌نمودم كه فلان نحسي، طالع ناظر است و فلان سعد از عاشر ساقط «6» و مصالحه و جنگ در چندين كرت با مبارز الدين، بواسطه ملاحظه اوضاع فلكي بود «7» و اين ابيات را مي‌فرمود:
نيك و بد از ستاره چون زايدكه خود از نيك و بد زبون آيد
گر ستاره، سعادتي دادي‌كيقباد از منجمي زادي
كيست از مردم ستاره‌شناس‌ره به گنجينه‌اي برد به قياس ... «8» و از جمله اسباب نكبت او آنكه بي‌موجبي، سيادت پناه امير حاجي را كه از اجله سادات محله درب مسجد نو بود بكشت و به قتل حاجي شمس الدين قاسم كه پيشواي محله باغ نو بود فرمان داد «9» و اهل شيراز از اين دو واقعه آزرده شدند و ديگر آنكه حاجي قوام الدين حسن كه در
______________________________
(1). در روضة الصفا، ج 4، ص 487: (مجد الدين سربندي). در آنجا مي‌خوانيم: (حكومت ولايت خفرك علاوه بر كوتوالي قلعه سربند). و ر ك: تاريخ عصر حافظ، ص 101.
(2). در روضة الصفا، ج 4، ص 487: قلعه سربند. (قلعه سربند از غرائب ابنيه جهان است بر قله كوهي كه از آن ديار ...
به اقطار منطقة البروج دست در كمر زده ...).
(3). (جناب مبارزي كودك هفت ساله او را ... از غايت قساوت قلب به دست خويش بكشت). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 487.
(4). در متن: (كه).
(5). در جمادي الاخر سنه 754. ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 487.
(6). (فلان نحس به طالع ناظر است و فلان سعد از عاشر ساقط). روضة الصفا، ج 4، ص 488.
(7). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 488.
(8). در روضة الصفا، ج 4، ص 489. سه بيت ديگر اضافه دارد.
(9). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 487.
ص: 301
فارس و عراق به جود و احسان نظير نداشت وفات يافت «1». خواجه شمس الدين محمد حافظ عليه- الرحمه فرموده است:
درياي اخضر «2» فلك و كشتي هلال‌هستند غرق نعمت حاجي قوام ما «3» و ديگر آنكه از بزرگان و امرا بدگمان شده با خواص خود معاهده كرد كه رئيس ناصر الدين كلوعمر كه بزرگ كلويان شيراز بود چون به نزد من آيد و فلان اشاره كنم سر او را از تن جدا كنيد و چون كلوعمر وارد مجلس گرديد مطلب را دانسته بزودي خود را بيرون انداخت «4». و كلو با ضم كاف و لام كلانتر بازار و ريش سفيد محله را گويند پس كلوعمر براي امير مبارز الدين محمد پيغام فرستاد كه چون اهل محله موردستان به فرمان و اطاعت من هستند روزي كه جنگ دراندازند، چون به دروازه بيضا كه محافظت آن با اهل محله موردستان است درآئيد دروازه را بي‌كلفت خاطر مي‌گشائيم.
و از جمله اسباب نكبت او كه در چنين محاصره، پيوسته «5» بساط نشاط گسترد «6» تا روزي كه سپاه مبارزي يورش به شهر برد و كلوعمر دروازه را گشود و امير مبارز الدين به شهر درآمد و آوازه طبل و نقاره او شهر را فروگرفته، شاه شيخ ابو اسحق در غلواي مستي پرسيد اين چه آشوب است گفتند صداي كوس مبارز الدين است، فرمود كه اين مردك گرانجان، سخت‌روي، نرفته، هنوز اينجاست «7»؟!
در روز سيم ماه شوال سال 754: عساكر مبارز الدين به يكبار در حركت آمده، از جوانب جنگ انداختند و كلوعمر به وعده وفا كرده، دروازه بيضا را گشوده، چندين فوج داخل محله موردستان شدند و دروازه بيضا را در آن زمان، دروازه باغ شاه گويند و چون ملكشاه شيخ ابو اسحق از مقاومت مأيوس گرديد با خواص خود از شيراز به جانب شولستان تاخت و در قلعه سفيد آسوده، آرميد «8» و امير علي سهل كه پسر ده ساله او بود، اسير گرديد «9» و چون او را خدمت امير مبارز الدين محمد بردند، از او پرسيد شنيده‌ام خوب مي‌نويسي، سطري بنويس، آن شاهزاده اين بيت را نوشت:
سعادت به بخشايش داور است‌نه در چنگ و بازوي زورآور است «10» و شاهزاده امير علي سهل را به شاه شجاع پسر امير مبارز الدين سپردند و بعد از مدتي در
______________________________
(1). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 487.
(2). در متن: (اخضرو).
(3). حاجي قوام الدين حسن تمغاجي، در عهد خاندان اينجو در فارس سمت ماموريت و محصلي ماليات ديواني داشت و او عايدات فارس را روزي ده هزار درهم در ضمان خود گرفته بود. (ر ك: تاريخ مغول، ص 423، حاشيه 1).
(4). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 489.
(5). در متن: (پيوستند).
(6). در متن: (گسترده). ر ك: تاريخ عصر حافظ، ص 103.
(7). در روضة الصفا، ج 4، ص 489: (اين مردك گران‌جان ستيزه‌روي هنوز اثر فتنه اينجاست).
(8). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 490.
(9). او در خانه سيد تاج الدين واعظ پنهان شده بود، مفسدان شيراز گفتند كه آن كودك كجاست. ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 491.
(10). بيت از سعدي است در مقدمه باب پنجم بوستان.
ص: 302
سيرجان آن طفل بيگناه را شهيد نمود «1» و ملكشاه شيخ ابو اسحق با آنكه در ايام دولت خود با امير شيخ حسن بزرگ ايلكاني دشمني مي‌نمود، چون شراب‌زده كه مداواي خمار به خمر كند از او استمداد جست، امير شيخ حسن بزرگ به دو هزار سوار بغدادي بسرداري امير آق‌بوقا، نواده خود، شاه شيخ ابو اسحق را امداد فرمود و بعد از رسيدن لشكر بغداد، شاه شيخ ابو اسحق قاصد شيراز شد و چون با سپاه مبارزي مقابل گرديد، بغداديان متفرق شدند و ملكشاه شيخ ابو اسحق به جانب اصفهان شتافت «2».
پس امير مبارز الدين بر اريكه سلطنت متمكن گشت و بساط رأفت و عدالت گسترد و با دولت‌خواهان ملكشاه شيخ ابو اسحق، طريق اغماض مسلوك فرمود و در امر به معروف و نهي از منكر و دفع فسق و فجور به اندازه‌اي جد و جهد داشت كه اولاد امجادش و ظرفاء شيراز او را «محتسب بزرگ» مي‌گفتند و سلطان جلال الدين شاه شجاع ولد ارجمند او اين رباعي را فرمود:
در مجلس دهرساز مستي بسته است‌ني چنگ به قانون و نه دف در دست است
رندان همه ترك مي پرستي كردندجز محتسب شهر كه بي مي مست است و خواجه حافظ عليه الرحمه فرمود:
اگرچه باده فرحبخش و باد گلبيز است‌به بانگ چنگ مخور مي كه «محتسب» تيز است در همين سال [754]: امير مبارز الدين ايالت مملكت كرمان را به ولد ارجمندش، امير- جلال الدين شاه شجاع داده، او را روانه فرمود.
در سال 755: ايالت مملكت فارس را به خواهرزاده خود، شاه سلطان واگذاشت و خود در عقب ملكشاه شيخ ابو اسحق قاصد اصفهان گرديد و شاه شجاع با سپاه اوغان و جرما و احشام اعراب از كرمان قاصد اصفهان شد. در منزل شهر بابك بيشتر از همراهانش فرار نمودند و خود با معدودي در كوشك زرد خدمت پدر بزرگوار رسيد كه از شيراز خبر آوردند امير تيمور «3» كه از امراي ملكشاه شيخ ابو اسحق است و در پهلواني و شجاعت معروف، به شولستان رفته و با امير- غياث الدين منصور داماد ملكشاه شيخ ابو اسحق كه حاكم نواحي شولستان است اتفاق كرده و داعيه تسخير شيراز را دارند، بنابراين شاه شجاع با لشكر خود به جانب شولستان تاخت «4» و چون وارد گشت، معلوم داشت كه آنها و بسياري از اركان دولت شاه شيخ ابو اسحق در قصبه كازرون قاصد شيراز شده‌اند و چون به شيراز رسيدند، اهل محله دروازه كازرون «5» كه از هواداران ملكشاه شيخ ابو اسحق بودند بي‌منازعه دروازه را گشودند [و] داخل شيراز شدند و سلطان شاه ناچار گشته، قاصد اردوي شاه شجاع گرديد و بي‌جنگ و جدال، مملكتي در تصرف امراي ملكشاه- شيخ ابو اسحق برآمد و رئيس ناصر الدين كلوعمر كه از دوستداران حضرت مبارزي بود در بيغوله‌اي پنهان گشت و بعد از دو سه روز شاه شجاع و شاه سلطان وارد خارج شيراز شده، متوكلا-
______________________________
(1). در روضة الصفا، ج 4، ص 492، آمده است كه: (در رودان رفسنجان آن كودك را بنا بر فرمان امير محمد شهيد كرده گفتند به مرض طبيعي نماند و مقبره‌اش محل زيارت صادر و وارد و آينده و رونده گشت).
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 491.
(3). در روضة الصفا، ج 4، ص 492 و 493: اين نام (اتيمور) است. در تاريخ عصر حافظ، ص 106: (آي‌تمور) است.
(4). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 492 و 493.
(5). ر ك: تاريخ عصر حافظ، ص 106.
ص: 303
علي اللّه از دروازه داخل شهر گشت و سپاه او در شهر ريخته، تيغ انتقام را كشيدند و در بين امير تيمور كشته گشت و لشكر شولستاني با امير غياث الدين منصور در پي كار خود رفتند «1» و خواجه عماد الدين كرماني «2» كه از ملازمان ملكشاه شيخ ابو اسحق بود، خواست دوباره كار ملك را رونقي دهد با امير سلغر شاه تركمان، خواهرزاده ملكشاه شيخ ابو اسحق در نواحي داراب لشكري فراهم آورده، عازم شيراز شدند و شاه شجاع از شيراز بيرون آمده بعد از تلاقي شكست بر دارابيان افتاده، فرار نمودند و چون قلعه پهن‌دژ در نيم فرسخي كمتر مشرقي شيراز بر سر كوه بلندي افتاده و حصار آنرا از گچ و سنگ استوار داشته‌اند و سلاطين شيراز خزانه خود را در آن قلعه قرار مي‌دادند چنانكه خزانه و دفينه ملكشاه شيخ ابو اسحق در آن قلعه بود و مجد الدين كوتوال قلعه مدتي در محافظت آن كوشيد و چون زمان محاصره امتدادي يافت و از دولت ملكشاه شيخ ابو اسحق مأيوس گرديد، واسطه‌اي انگيخته و شاه شجاع از تقصير او درگذشت، كليد قلعه را به امانت سپرد و تمامت اموال مخزونه را نقل به شيراز كردند «3».
و چون امير مبارز الدين محمد به اصفهان رسيد، ملكشاه شيخ ابو اسحق به امير جلال الدين- ميرميران «4» كه كلانتر شهر اصفهان بود توسل جسته، دروازه‌ها را بستند و در پس حصار نشستند و در ميانه وكيل خليفه عباسي «5» المعتضد باللّه ابو بكر كه در ممالك مصر دعوي خلافت داشت، خدمت امير مبارز الدين رسيد، بيان مدعي كرده، امير دعوت او را قبول فرموده با او بيعت به خلافت نمود و در اين مبايعت، علماي فارس و كرمان موافقت نمودند و وجوه دنانير و رئوس منابر به اسم و لقب المعتضد باللّه ابو بكر مستعصمي زينت يافت «6» و چون زمان محاصره اصفهان به امتداد كشيد، حضرت مبارزي عود به شيراز نمود و ملكشاه شيخ ابو اسحق به جانب لرستان شتافت اگرچه جمعيتي فراهم آورد ليكن كاري نكرده به جانب شوشتر برفت.
چون زمستان گذشت و سال 756 رسيد، شاه شجاع، شهر اصفهان را محاصره نمود و امير جلال الدين ميرميران از در مسكنت درآمده، مبلغي سيم و زر به رسم نعل‌بها خدمت شاه شجاع سپرد و آسوده گرديد و شاه شجاع عود به شيراز نمود «7».
در همين سال [756]: امير مبارز الدين فرزند دلبند خود شاه محمود را مأمور به تسخير ملك شبانكاره فرمود، بعد از ورود، شهر ايج را گرفته، قلعه دار الامان را كه بر بلندي كوهي در جانب ايج [است] به قهر و غلبه مسخر نمود و ملك اردشير كه سالها اباعن جد ملوك شبانكاره بوده‌اند، از راه آبي از قلعه دار الامان گريخت و سپاه شاه محمود هر كس را ديدند كشتند و هرچه را
______________________________
(1). ر ك: روضة الصفا، ج 3، ص 493.
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 3، ص 494: اين مرد از ممدوحان حافظ است كه حافظ درباره او عزل دارد كه در آن گفته است:
بخواه جام صبوحي به ياد آصف عهدوزير ملك سليمان عماد دين محمود درباره او: ر ك: تاريخ عصر حافظ، ص 107 و 108 و 110.
(3). ر ك: روضة الصفا، ج 3، ص 494.
(4). ر ك: تاريخ عصر حافظ، ص 112- 114 و 115.
(5). صورت درست نام: ابو بكر المعتضد باللّه معتصمي است كه در مصر خود را جانشين خلفاي عباسي مي‌دانست. اين اشتباه از روضة الصفاست: (ر ك: ج 4، ص 495).
(6). ر ك: تاريخ مغول، ص 425. و ر ك: تاريخ عصر حافظ، ص 113 و 173.
(7). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 497.
ص: 304
يافتند بردند «1».
در سال 757: ملكشاه شيخ ابو اسحق، بار ديگر به اصفهان آمده، متحصن گرديد و حضرت مبارزي با سپاه فراوان از شيراز به اصفهان آمده، شهر را محاصره فرمود و چون مدتي متمادي شد و زمستان آمد، امر محاصره را به سلطان شاه، خواهرزاده خود واگذاشت و خود قاصد لرستان گرديد و چون زمستان گذشت و طاقت اهل اصفهان تمام شد، ميرميران فرار كرده به كاشان رسيد و شهر اصفهان مسخر گرديد و ملكشاه، شيخ ابو اسحق در خانه شيخ الاسلام پنهان گشت و بعد از دو روزي او را اسير كرده، آورده با صد نفر سوار، روانه شيرازش داشتند «2» و سلطان شاه رايت اقتدار در اصفهان افراشت و در روزي كه امير مبارز الدين محمد در تخت‌گاهي كه در ظاهر دروازه سعادت‌آباد شيراز، ملكشاه شيخ ابو اسحق ساخته بود با علما و اعيان شيراز تشريف داشت، سواران اصفهان شيخ ابو اسحق را آورده به حضور مبارزي رسانيدند، جناب مبارزي روي به ملكشاه- شيخ ابو اسحق آورد كه امير حاجي را تو كشتي در جواب گفت به موجب فرموده ما او را كشتند و جناب مبارزي حكم به قصاص فرمود و او را به اولاد امير حاجي سپردند و پسر بزرگ امير حاجي گفت، ملكشاه شيخ ابو اسحق پادشاه ما بود، نشايد دست به خون او آلود، پسر كوچك امير حاجي سر آن سرور را از تن جدا نمود اين واقعه در ماه جمادي اول سال 758 اتفاق افتاد «3».
نوشته‌اند وقتي كه ملكشاه شيخ ابو اسحق از زندگاني مأيوس گرديد اين دو رباعي را فرمود:
افسوس كه مرغ عمر را دانه نمانداميد به هيچ خويش و بيگانه نماند
دردا و دريغا كه در اين مدت عمراز هرچه بگفتيم جز افسانه نماند
با چرخ ستيزه‌كار مستيز و بروبا گردش دهر در مياويز و برو
يك كاسه زهر است كه مرگش گويند «4»خوش دركش و جرعه بر جهان ريز و برو و خواجه شمس الدين محمد حافظ عليه الرحمه فرموده است:
راستي خاتم فيروزه بو اسحقي‌خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود «5» و نيز در مدح او و اركان دولتش فرموده است:
به عهد سلطنت شاه شيخ ابو اسحق‌به پنج شخص عجب ملك فارس بود آباد
نخست پادشهي همچو او ولايت‌بخش‌كه جان خويش بپرورد و داد عيش بداد
______________________________
(1). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 496.
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 498. و ر ك: تاريخ عصر حافظ، ص 117: درباره چگونگي گرفتاري شيخ ابو اسحق.
(3). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 497 تا 501. و ر ك: مجمل فصيحي وقايع سال 758 دلائل تاريخي، تاريخ صحيح فوت او را سال 757 مي‌داند. ر ك: تاريخ عصر حافظ، ص 120.
(4). در روضة الصفا، ج 4، ص 500: (خوانند) مصراع اول را بعضي به صورت: (اين جام جهان‌نما كه نامش مرگ است) آورده‌اند. ر ك: تاريخ عصر حافظ، ص 116- در مورد واقعه قتل او حافظ را قطعه‌اي است كه به موجب آن تاريخ مرگ او سال 757 است:
بلبل و سرو و سمن ياسمن و لاله و گل‌هست تاريخ وفات شه مشكين كاكل
جمعه بيست و دوم ماه جمادي الاول‌در پسين بود كه پيوسته شد از جزو به كل بلبل- 64 سرو- 266 سمن- 150 ياسمن- 161 لاله- 66 و گل- 50. جمع 757.
(5). ر ك: ديوان حافظ، ص 141، چاپ قزويني.
ص: 305 دگر مربي اسلام شيخ مجد الدين «1»كه قاضئي به از او «2» آسمان ندارد ياد
دگر بقيه ابدال شيخ امين الدين‌به يمن همت او كارهاي بسته گشاد
دگر شهنشه دانش عضد كه در تصنيف‌بناي كار مواقف «3» به نام شاه نهاد
دگر قويم «4» چو حاجي قوام دريادل‌كه نام نيك ببرد از جهان ز «5» بخشش و داد
نظير خويش بنگذاشتند «6» و بگذشتندخداي عز و جل جمله را بيامرزاد و ببايد دانست كه بعد از استيلاي امير مبارز الدين محمد بر سلطنت فارس و اصفهان و يزد و كرمان، سلسله او را، آل مظفر گفتند كه مظفر الدين پدر امير مبارز الدين است و اول كسي كه از اين سلسله داخل امور ديواني گرديد، غياث الدين حاجي خراساني «7» است كه مردي زورآور و تنومند بود و شمشيري بسي بلند و سنگين داشت، چون سپاه مغول به خراسان رسيد، حاجي- خراساني با پسران خود به يزد آمدند و چون كفشي خواست به اندازه پاي خويش نيافت، كفشي مخصوصا براي او ساختند و يكي از پسرانش «8» منصور بود و پسر منصور امير مظفر است كه پهلواني دولتيار و نيك‌اعتقاد خوش‌پندار بود در خدمت اتابكان يزد به رتبه امارت رسيد وقتي در خواب ديد آفتاب از خانه «9» اتابك علاء الدين برآمد و نزديك به پنجاه پاره گشته به گريبان او فرو رفت، بزرگي در تعبير او فرمود: دولت از اتابك به دودمان تو آيد و به شماره هر پاره سالي بماند «10»، پس روزبروز بر رونق كار امير مظفر افزود تا آنكه از اتابك يزد رنجيده، خدمت ايلخان- ارغون خان رسيد و حضرت ايلخان شمايل او را پسنديد و به منصب يساولي «11» سرافراز گرديد و بعد از ارغون خان، گيخاتو خان رعايتش فرمود و بعد از گيخاتو خان خدمت غازان خان رسيد و به امارت هزاره و طبل و علم و شمشير و چماق «12» كه نشانه امارت است مفتخر گرديد و بعد از غازان خان اولجايتو سلطان بر تربيتش افزود و حكومت ابرقوه و هرات و مروست و اردستان را به او واگذاشت «13» و زماني كه ملوك شبانكاره سر از اطاعت سلطاني كشيده بودند، با لشكر فارسي متوجه شبانكاره گرديد و آنها را مغلوب داشت و در بين ناخوش شد و شفا يافت و يكي از دشمنان
______________________________
(1). مقصود قاضي مجد الدين اسماعيل بن محمد بن خداداد قاضي شيراز است كه مدرسه‌اي در شيراز بنا كرده است به نام مسجد مجديه. وفات او در سال 756 اتفاق افتاد. (ر ك: تاريخ مغول، ص 423).
(2). در متن: (آن).
(3). اشاره است به كتاب مواقف در علم كلام تاليف قاضي عضد الدين ايجي متولد سال 701، متوفي در حبس به سال 756.
(4). در چاپ قزويني: (كريم).
(5). در چاپ قزويني: (به).
(6). در متن: (نه‌بگذاشتند).
(7). او را غياث الدين حاجي خوافي هم نوشته‌اند. ر ك: تاريخ آل مظفر، تاليف حسين قلي ستوده، ج 2، ص 1، در روضة- الصفا، ج 4، ص 447، آمده است كه: از سجاوند خواف است.
(8). غياث الدين را سه پسر بود ابو بكر و محمد و منصور. ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 447.
(9). در متن: (خوانه).
(10). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 448.
(11). چوبداري را گويند كه براي نظم صفوف و طرد و منع بيگانه در دربار ارباب دولت باشد، حاشيه‌نشين، ملازم، نوكر.
(12). (امارت هزاره و طبل و علم و پايزه و شمشير و چماق). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 449.
(13). (علاوه بر منصب سابق و ايالت ميبد). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 449.
ص: 306
او سقمونيا در آب‌گوشت «1» كرده به او دادند مرض او عود كرده وفات يافت، جنازه او را از شهر ايج به ميبد يزد برده دفن نمودند و امير مظفر را يك نفر پسر بود و آن امير مبارز الدين محمد است [كه] در سال هفتصد متولد شده «2» و يكنفر دختر [كه] «3» او را به برادرزاده خود ابو بكر داده بود و از آنها شاه سلطان متولد گشت و بعد از وفات امير مظفر امير مبارز الدين به اردوي اولجايتو سلطان ابو سعيد رفته، نوازش يافته، به حكومت ميبد يزد كه خانه اجدادي او بود سرافراز گرديد و چهار سال ملازمت نمود، چون اولجايتو وفات يافت، به ميبد آمد و به حكومت آن و محافظت طرق و شوارع اقدام نمود و ملازمت علما و فضلا را بر هر چيز مقدم مي‌داشت، پس به اردوي سلطان- ابو سعيد بهادر خان رفته، مورد عنايت گشته، به حكومت يزد سرافراز گرديد.
نوشته‌اند زور بازوي او به اندازه‌اي بود كه جوال كاه را با نوك نيزه از زمين برمي‌داشت و چون به عرض سلطان رسيد براي آزمايش جوالي پر از كاه آورده چون امير مبارز الدين محمد نيزه را با جوال حركت داد، نيزه شكست چون معلوم گرديد كه سنداني در جوال بود «4».
از سال 745 كه ملك اشرف پسر امير تيمورتاش بر مسند حكمراني آذربايجان و عراق متمكن گشت و نوشيروان نامي را به خاني برداشته بر تخت سلطنت نشانيد و او را انوشيروان عادل گفت و ملك اشرف به فراغت بال به افروختن آتش ظلم و بيداد و به انگيختن غبار فتنه و فساد مشغول گشت كه دوست و دشمن از او هراسان و خويش و بيگانه در نزد او يكسان بود، همه عهدش سست و پيمانش نادرست، عم كامكار خود امير ياغي باستي را بكشت و مدت سيزده- سال دست ظلمش دراز بود، چون خبر ظلم او به جاني‌بگ خان «5» پادشاه اوزبك رسيد، در همين سال [758]: قاصد آذربايجان گرديد و بعد از ورود ملك اشرف را گرفته، اموالش را برده، او را هلاك نمود:
ديدي كه چه كرد اشرف خراو مظلمه برد و جاني‌بك زر «6»
ظالم برفت و قاعده ظلم او بماندعادل برفت و نام نكو يادگار كرد در سال 759: امير مبارز الدين محمد از شيراز به اصفهان رفت و شاه سلطان خواهرزاده او و اعيان اصفهان او را پذيرا شده، لوازم خدمتگزاري «7» را به‌جاي آورده و چشم داشت كه در برابر زحمات زمستان گذشته در محاصره اصفهان و بدست آوردن ملكشاه شيخ ابو اسحق، مورد عنايت حضرت مبارزي گشته، بين الامثال، او را مفتخر دارد، ليكن جناب مبارزي، اعتنائي به او نفرمود، بلكه به كلمات خشونت‌آميز فتنه‌انگيز خاطر او را بيازرد و شاه سلطان براي تدارك حفظ رتبه
______________________________
(1). در روضة الصفا، ج 4، ص 450: (نخودآب).
(2). در روضة الصفا، (ج 4، ص 510)، تولد او در اواسط جمادي الاخر سال 706 نوشته است. و مرحوم اقبال تولد او را در سال 718 مي‌داند. ر ك: تاريخ مغول، ص 414.
(3). در متن: (و).
(4). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 454.
(5). ر ك: تاريخ عصر حافظ، ص 152.
(6). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 504- (جاني‌بيگ بعد از كشتن ملك اشرف و دست يافتن بر اموال و خزائن بسيار آن بدكردار، پسرش تيمورتاش ثاني و دخترش سلطان‌بخت را با خود برداشته به سراي برگشت). ر ك: تاريخ عصر حافظ، ص 152.
(7). در متن: (خدمتگذاري).
ص: 307
خود، دعوت مهماني را از حضرت مبارزي نمود و چون به خانه او آمد و اسباب ضيافت را بيش از اندازه ديد، حسد مبارزي، مشتعل گشته، با شاه سلطان آغاز اهانت فرمود تا آنچه در خانه او بود به تاراج بردند و كلمات وحشت‌انگيز به شاه سلطان فرموده، از منزل او بيرون رفت و آن حركت ناخوش مزيد دشمني آمد كه گفته‌اند:
ز خوي بد آيد همه بدتري‌نگر تا سوي خوي بد ننگري «1»
مهين‌دوست هست از جهان خوي خوش‌بود خوي بد دشمن كينه‌كش
مدارا، خرد را برادر بودسبك‌سر هميشه بر آذر بود «2» چنانكه در كلام مجيد است لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ «3» و امير- مبارز الدين اگرچه در تعظيم سادات و تربيت علما، حتي الغايت، مي‌كوشيد اما در شرارت طبع و خشونت خلق و قساوت قلب، عديل نداشت «4».
از مولانا لطف اللّه پسر مولانا صدر الدين عراقي «5» كه در سفر و حضر ملازم جناب مبارزي بود، رسيده است كه بسيار وقت، جناب مبارزي را ملاحظه كردند كه در زمان تلاوت قرآن، تقصير- كاري را خدمت او آوردند، قرآن را گذاشته به دست خود مقصر را كشته، عود به قرائت قرآن مي‌نمود.

[وقايع فارس در روزگار شاه شجاع]

در كتاب روضة الصفا از امير جلال الدين شاه شجاع روايت كرده «6» كه از جناب مبارزي پرسيدم كه شما هزار نفر را بدست خود كشته‌ايد در جواب فرمود به هشتصد نفر رسيده است و امير مبارز الدين، پيوسته فرزندان و نزديكان خود را به سخنان زشت و حركات ناشايست رنجانيدي «7» و امير جلال الدين شاه شجاع كه صورتي خوب و سيرتي مرغوب و كمالاتي لايق داشت، چون به حضور آمدي، جناب مبارزي او را به كراهت منظر و سوء خلق و حماقت نسبت دادي، پس شاه سلطان به شاه شجاع و شاه محمود گفت، پدر شما خيال دارد شما را كور كرده، امير بايزيد را وليعهد خود كند و شاه شجاع و شاه محمود سخن شاه سلطان را باور داشته، اين سه نفر معاهده نموده، سوگند ياد كردند كه جناب مبارزي را گرفته مقيد دارند و در نيم‌شبي شاه سلطان، خدمت شاه شجاع آمده گفت الان در جناح فرار هستم زيرا جناب مبارزي از ميثاق ما مطلع گشته، مرا مي‌كشد و شما را كور مي‌نمايد، بهتر فرار است، شاه شجاع او را آرام كرده و صبح زود شاه شجاع و شاه محمود و شاه سلطان به در خانه مبارزي رفته، ديدند كه در بالاخانه به تلاوت قرآن مشغول است و بغير از مولانا ركن الدين هراتي، كسي در نزد او نيست «8». شاه محمود با نوكران خود بر در سرا نشست و شاه شجاع و شاه سلطان با خواص خود در ميان سرا قرار گرفتند و هفت نفر به بالاخانه فرستاد، چون جناب مبارزي آن هفت نفر را بي‌موقع يافت، پرسيد چه قضيه است گفتند
______________________________
(1). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 502- و ر ك: تاريخ عصر حافظ، ص 153.
(2). در متن: (آزر).
(3). قسمتي از آيه 159، سوره آل عمران: (اگر تندخو و سخت‌دل بودي مردم از گرد تو متفرق مي‌شدند).
(4). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 503.
(5). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 503.
(6). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 503.
(7). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 505.
(8). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 506 تا 508.
ص: 308
شاه شجاع خرجي مي‌خواهد، امير مبارز الدين محمد در غضب شده، دست براي شمشير خود برد كه يكي از آنها بر امير مبارز الدين افتاد، جناب مبارزي از زير درآمد و با هفت نفر به مشت و لگد به ستيز و آويز آمد، كسي پاي او را كشيد و بروي در افتاد، پس او را بستند و در گنبدي مقيد داشتند «1» و مولانا ركن الدين از وحشت و دهشت چون بر شاه شجاع گذشت ناشناخته دشنام به شاه شجاع مي‌گفت و شاه شجاع شمشيري بر شكم مولانا زد كه احشاي او بيرون آمد «2» [و] چون شاه شجاع را شناخت، معذرت خواست و شاه ترحم فرموده در معالجه او اهتمام نموده، بزودي التيام يافت و در شب ديگر شاه سلطان بفرموده شاه شجاع و شاه محمود هر دو چشم امير مبارز الدين را ميل كشيده، جهان را بر او تاريك نمودند:
يك چند شكوه همتش پيل كشيديك چند سپه ز هند تا نيل كشيد
پيمانه دولتش چو شد مالامال‌هم روشني چشم خودش ميل كشيد «3» نوشته‌اند: سلطان جلال الدين شاه شجاع ارشد اولاد مبارزي و چشم چراغ دودمان مظفري بود و به وفور كياست و فراست و حليه عقل و حلم از بيشتر پادشاهان برتري داشت و از اين عمل ناشايست خود را بدنام نمود.
اين قضيه در سال 760: در شهر اصفهان اتفاق افتاد. پس شاه شجاع مملكت اصفهان و ابرقوه را به برادر خود شاه محمود و كرمان را به سلطان احمد برادر ديگر خود واگذاشت و برادرزاده خود شاه يحيي را در قلعه پهن‌دژ شيراز محبوس داشت و وزارت كليه را به خواجه قوام الدين- محمد واگذاشت و خود در خدمت پدر مكفوف البصر، قاصد شيراز گرديد و از ميانه راه جناب- مبارزي را به قلعه سفيد شولستان فرستاد [و] محبوس گرديد و بعد از دو ماه با خواص خود اتفاق كرده، كوتوال قلعه را گرفت و طبل مخالفت را كوبيده، متحصن گشت و چون فرزندان او از كردار خود شرمنده بودند، در استرضاي خاطر او كوشيد [ه] به توسط رسل و رسائل مصالحت نمودند كه جناب مبارزي به دار الملك شيراز آمده، ملازمان خاصه او كما في السابق او را ملازمت نمايند و سكه و خطبه را به نام او كنند، پس جناب مبارزي به شيراز آمد و شاه شجاع بي‌صلاح پدر كاري فيصل نمي‌داد و فرمايشات او را اطاعت داشت «4»؛
كمال كار جهان نقص دان از آنكه جهان‌نه بر كس افسر زر داد و چشم نابينا و بعد از مدتي، جماعتي با جناب مبارزي، موافقت نمودند كه چون فرصت شود، شاه شجاع را هلاك كنند، يكنفر از موافقت، منافقت كرده، شاه شجاع را مطلع ساخت، پس شاه شجاع آنها را بكشت و پدر بزرگوار را به قلعه شهرياري افزر فرستاد و چون مدتي گذشت از گرمي هوا و شوري آب، مزاج جناب مبارزي ناخوش گشته، او را به قلعه بم كرمان بردند و در سال 765 وفات يافت «5»، جنازه او را به قصبه ميبد يزد برده، دفن نمودند و او را چهار نفر پسر بود «6»: اول آنها
______________________________
(1). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 508.
(2). در متن: (آمده).
(3). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 508. و حافظ را قطعه‌اي است كه در آن بيتي است شبيه به همين مضمون:
آنكه روشن بد جهان‌بينش بدوميل در چشم جهان‌بينش كشيد
(4). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 509.
(5). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 509.
(6). در جامع التواريخ حسني آمده است كه: (او را پنج پسر و سه دختر بود: شاه شجاع و شاه محمود و سلطان احمد و-
ص: 309
شاه شجاع و دويم شاه محمود، سيم سلطان احمد، چهارم سلطان بايزيد و مدتي ميانه برادران رشته اخوت استوار بود تا آنكه گماشتگان «1» شاه شجاع مداخلت در امور ديواني ابرقوه كه تعلق به شاه محمود داشت نمودند و شاه محمود را آزرده‌خاطر «2» كردند و شاه محمود در مقام نزاع برآمد، پس به توسط مولانا معين الدين يزدي كه مؤلف تاريخ آل مظفر «3» است كارها به مصالحه انجاميد و عهدنامه تازه نوشتند و به خطوط و امهار اعيان ممالك مزين داشتند ليكن اين وثيقه‌نامه چون عهد خوبان دوامي نكرد، شاه محمود از اصفهان لشكري به يزد برده در عوض قصبه ابرقوه، شهر يزد را مالك گرديد و در ولايات خود نام شاه شجاع را از خطبه و سكه برداشت و شاه شجاع از شيراز با لشكر فارسي، قاصد اصفهان گرديد و شاه محمود او را استقبال كرده، دو سه روزي جنگ نمودند و شكست‌يافته در شهر اصفهان متحصن گرديد.
روزي شاه سلطان و سپاه فارسي با لشكر شاه محمود جنگ كرده، شكست يافته، اسير گرديد، چون او را خدمت شاه محمود بردند هر دو چشمش را ميل كشيدند و به سزاي معامله‌اي كه با خالوي خود، امير مبارز الدين محمد كرده بود رسيد، پس ميانه دو برادر مصالحتي شده «4»،
و در سال 764: شاه شجاع عود به شيراز نمود.
در همين سال [764]: شاه يحيي كه در قلعه پهن‌دژ «5» شيراز محبوس بود با كوتوال قلعه ساخته، رايت مخالفت را برافراشت و شاه شجاع او را گرفت و بعد از چند روزي از گناه او گذشته، او را والي يزد نمود و خواجه قوام الدين محمد وزير در امور ملكي و دولتي چندان اقتدار داشت كه كسي را ياراي مخالفت با او نبود و اعيان دولت را خوار و ذليل مي‌داشت، پس جماعتي از اركان و خواص در خدمت شاه شجاع، خيانت و نفاق او را ثابت نمودند و شاه شجاع حكم به قتل او فرموده، او را چند پاره كرده، هر پاره‌اي را به ولايتي فرستاد و به جاي او امير جمال الدين رشيدي را به وزارت كليه سرافراز و برقرار داشت.
در سال 765: شاه محمود بانفاذ رسائل براي مخالفت با شاه شجاع به سلطان اويس ايلكاني، پسر امير شيخ حسن بزرگ، مشهور بايلكاني پادشاه بغداد و كردستان و آذربايجان توسل جست و سلطان او را به سپاه بغداد و تبريز مستظهر نمود و از امراء خاصه خود اقچه‌باشي و مباركشاه «6» و از اركان دولت ملكشاه شيخ ابو اسحق اينجوي، امير غياث الدين منصور شول و سلغر شاه- تركمان را در صحبت امير شيخ علي ايناق روانه اصفهان داشت [اين گروه] به شاه محمود پيوستند و متوجه شيراز گشتند و شاه يحيي والي يزد به طمع ناحيه ابرقوه با عم ماجد خود شاه شجاع
______________________________
يك دختر از خان قتلق مخدومشاه بودند و شاه مظفر و خانزا خان از زني ديگر و خانزا سلطان و سلطان بايزيد از خانزاده بديع الجمال). ر ك: تاريخ عصر حافظ، ص 161.
(1). در متن: (گماشته‌گان).
(2). در متن: (خواطر).
(3). در روضة الصفا، ج 4، ص 512: (تاريخ اصل آل مظفر). مقصود مواهب الهي است. كه در سال 767 تاليف شده است. و داراي انشائي متكلفانه و مصنوع است.
(4). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 512.
(5). در روضة الصفا، ج 4، ص 513: (قهندز). و ر ك: تاريخ عصر حافظ، ص 196.
(6). در روضة الصفا، ج 4، ص 517: مباركشاه دولي.
ص: 310
مخالفت كرده با سپاه يزد در كوشك زرد فارس، به اردوي شاه محمود و امراي بغداد و تبريز پيوست و شاه شجاع با سپاه خود از طريق بيضا و پل‌نو گذشته «1»، به استقبال او شتافت و چون سپاه خصم را بيش از سپاه خود ديد، عطف عنان به جانب شيراز نموده، متحصن گرديد و شاه محمود دار الملك شيراز را محاصره نمود و مدت يازده ماه زمان محاصره شد و جماعتي از علما و اشراف و اعيان از شيراز خدمت شاه محمود رسيده، سخن از مصالحه گفتند و شاه محمود در جواب گفت به سبب امراي بغداد و تبريز معذور از مصالحه شده‌ام، روز ديگر شاه شجاع رقعه به برادر فرستاد و اين بيت را در او مندرج نمود:
اگرچه دل به كسي داد يار ماست هنوزبه جان او كه دلم بر سر وفاست هنوز «2» و شاه محمود جواب نگاشته، اين بيت در او نوشت:
جنايت از طرف آن شكسته‌پيمان است‌وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز «3» و اين قطعه را شاه شجاع به شاه محمود نوشته فرستاد «4»:
ابو الفوارس دوران منم شجاع زمان‌كه نعل مركب من تاج قيصر است و قباد
منم كه نوبت آوازه صلابت من‌چو صيت همت من در بسيط خاك افتاد
چه مهر تيغ‌گذار و چه صبح عالم‌گيرچه عقل راه‌نماي و چه شرح نيك‌نهاد
گمان صولتم از حيله كسان ايمن‌هماي همتم از منت خسان آزاد
نبرده عجز به درگاه هيچ مخلوقي‌كه بر بناي توكل نهاده‌ام بنياد
به هيچ كار جهان روي دل نياوردم‌كه آسمان در دولت بروي من بگشاد
[تو رسم و خوي پدر گير اي برادر من‌كه شوهريت نيايد ز دختر دلشاد] «5»
مكن مكن كه پشيمان شوي «6» در آخر كارز مكر رو به بي‌زور لشكر بغداد چون خبر اين قطعه به بغداد رسيد، پادشاه بغداد در جواب نوشت:
اياشهي كه به اوصاف عقل موصوفي‌شهنشهي چو تو از مادر زمانه نزاد «7»
بغير تو ز بزرگان و فاضلان جهان‌كسي به مدح بزرگي خود زبان نگشاد
بخوانده‌ايم فراوان در اين محقر عمركتاب نظم و تواريخ نثر از استاد
نخوانده و نشنيده، نديده‌ام ز شهان‌كسي كه چشم پدر كور كرد و مادر گاد و روز ديگر در پاي قلعه پهن‌دژ ميانه دو برادر ملاقات شده، قرار دادند كه شاه شجاع به جانب ابرقوه رود و عروس مملكت فارس را مطلقه داند «8».
______________________________
(1). در متن: (گذشتند).
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 522.
(3). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 522.
(4). در روضة الصفا، ج 4، ص 518: تقدم و تاخري در اين اشعار است في المثل قطعه مورد بحث قبل از دو بيت فوق است.
(5). اين بيت در فارسنامه حذف شده ولي در روضة الصفا، ج 4، ص 518، هست.
(6). در روضة الصفا: (به آخر كار).
(7). اين قطعه در روضة الصفا و حبيب السير نيست اما در جامع التواريخ حسني آمده است كه: (چو اين قطعه به شاه- محمود و لشكر سلطان رسيد سلمان ساوجي شاعر همراه امراء به تبريز و بغداد بود بگفتند كه از زبان سلطان اويس آن قطعه را جواب گفته) و همين قطعه را ذكر كرده است. ر ك: تاريخ عصر حافظ، ح 1، ص 210.
(8). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 521. و ر ك: تاريخ عصر حافظ، ص 205.
ص: 311
پس از رفتن شاه شجاع، شاه محمود با صد گونه عز و ناز وارد شيراز جنت‌طراز گرديد و شاه شجاع قاصد كرمان شده، بعد از ورود و تمكن از جوانب و نواحي كرمان، سپاه بي‌اندازه جمع فرمود و كلوحسن از شيراز به كرمان آمده به عرض پادشاه رسانيد كه مردمان فارس از تعدي و اجحاف تبريزيان به ستوه آمده، استدعاي تشريف‌فرمايي شما را دارند و شاه شجاع بر جناح تعجيل به شهر بابك آمده، شاه محمود از شيراز به سرچاهان رسيد و جماعتي از سپاه اين دو پادشاه در ميانه سرچاهان و شهر بابك جنگ كرده و فتح و فيروزي عايد سپاه شاه شجاع گرديد و به عزم شيراز حركت نمود و شاه منصور پسر شاه مظفر از يزد آمده، خدمت عم خود شاه شجاع رسيد و شاه محمود از طرف ديگر به سمت شيراز حركت كرد و هر يك در جانبي از شهر شيراز نزول اجلال فرمودند و در زمان غيبت شاه محمود در شيراز خان سلطان زوجه او دختر ملك كيخسرو شاه پسر شاه محمود اينجو، چنان محافظت برج و باروي شيراز را نمود كه برتري بر او ممكن نبود و هر روزه و شبه بر تمامت مستحفظين عبور فرموده، نوازش مي‌نمود و شاه محمود از محافظت شهر آسوده بود.
در ماه ذي قعده سال 767: سپاه دو پادشاه بهم آميخته به گريبان يكديگر آويخته، شكست بر لشكر شاه محمود افتاده در شهر شيراز متحصن شدند و شاه شجاع حكم به محاصره شيراز فرمود، پس از چند روز كلويان شيراز و سرداران سپاه فارس خدمت شاه شجاع، پيغام اطاعت و انقياد فرستادند و چون شاه محمود از قضيه مطلع گرديد در طلب سلامتي به جانب اصفهان شتافت و شاه شجاع سرير مملكت و دولت را به وجود همايون خود زينت داد و در اقامه نماز «1» جمعه و جماعت و امر به معروف و نهي از منكر و زجر فساق و منع فجار و استحكام قواعد شرع و تعمير مساجد و بقاع سعي بليغ فرمود و مجالست علماء و فضلاء را اختيار نمود و در خدمت مولانا- قوام الدين عبد اللّه فقيه شرح «2» مختصر ابن حاجب كه از مصنفات قاضي عضد الدين ايجي است، استفاده فرموده و منصب قضاوت و اجراي احكام شرع مقدس را به جناب مولانا بهاء الدين عثمان- كوه‌كيلوئي «3» تفويض فرمود و وزارت مملكت را بر خواجه قطب الدين سليمان شاه «4» پسر خواجه- محمود مسلم داشت،
و هم در اين سال [767]: شاه شجاع باروي شيراز را تعميري لايق فرمود.
و در همين سال [767]: با وكيل القاهر باللّه محمد بن ابي بكر عباسي به عقد خلافت بيعت نمود «5».
در سال 768: شاه شجاع براي تسخير اصفهان، از شيراز «6» به كوشك زرد رسيد و شاه محمود
______________________________
(1). در متن: (به نماز).
(2). در متن: (شرع).
(3). او از بزرگان علماي شافعي است كه حافظ تاريخ وفات او را در قطعه‌اي چنين گفته است:
بهاء الحق و الدين طاب مثواه‌امام سنت و شيخ جماعت
به طاعت قرب ايزد مي‌توان يافت‌قدم در نه گرت هست استطاعت
بدين دستور تاريخ وفاتش‌برون آر از حروف (قرب طاعت) - 782.
(4). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 531 و 532 و حبيب السير، ج 3، ص 302.
(5). (در سال 770 با القاهر شرط مبايعت بجاي آورد) ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 302.
(6). او در اواخر ذي الحجه سال 767 به صوب اصفهان حركت كرد. ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 302.
ص: 312
عريضه عجز و انكسار خود را خدمت شاه شجاع فرستاده ملتمس او قرين اجابت آمد و از كوشك زرد تشريف‌فرماي يزد گرديد و شاه يحيي را متمكن داشته عود به شيراز نمود و خان سلطان خاتون، زوجه شاه محمود خدمت شاه شجاع پيغام فرستاد كه اگر راي عالي قرار گيرد و به اصفهان آيد شاه محمود را به او سپارم و مقصود خاتون آن بود كه هميشه رشته عداوت در ميانه آل مظفر باقي باشد تا تلافي ظلمي كه بر عم او ملكشاه شيخ ابو اسحق اينجو دادند، كند «1».
شاه شجاع در همين سال [768]: از شيراز قاصد اصفهان گرديد و شاه محمود به عجز و انكسار عريضه نوشت كه اگر رأي برادر مكرم قرار گيرد، اصفهان خراب را به من واگذارد و اگر بخواهند در سلك ملازمان عالي شوم تا احرام خدمت بندم، شاه شجاع بر ضعف برادر رحم كرده او را به اردوي خود طلبيد و بعد از ملاقات عهدي تازه و ميثاق به اندازه با هم بسته، شاه شجاع عود به شيراز فرمود «2» و خواجه قطب الدين سليمان شاه وزير را مؤاخذه فرمود [و] محبوسش داشت و پسر او غياث الدين محمود را ميل كشيد و از حيله بينائي عاري شده روانه كرمانش نمود و منصب وزارت را به شاه ركن الدين حسن «3» كه شرف حسب را با علو نسب جمع داشت واگذاشت و خواجه قطب الدين سليمان شاه از حبس گريخته به اصفهان رفت و شاه محمود او را بر مسند وزارت نشانيد.
در سال 769: خان سلطان خاتون زوجه شاه محمود باز به انفاذ رسل و رسائل شاه شجاع را براي تسخير اصفهان تحريض نمود و شاه شجاع به بهانه‌جوئي براي شاه محمود پيغام فرستاد كه تكليفات ما زياد گشته و مداخل، وفا به مخارج ندارد، بهتر آن است كه از ماليات اصفهان چيزي براي ما روانه داري، شاه محمود جواب داد كه سلطنت ممالك فارس و كرمان و يزد و بيشتر از عراق عجم تعلق به سركار برادر دارد و من به اصفهان خراب قناعت كرده، از عهده ديگر برنمي‌آيم، شاه شجاع فرمود شاه محمود در عهد و ميثاق خود تعهد نمود كه خلاف فرموده ما روا ندارد، اينك كه از فرستادن قليلي از ماليات اصفهان تقاعد دارد، عهد و ميثاق را شكسته، مستحق تنبيه است و با سپاه روانه اصفهان گرديد و شاه محمود دانست كه مهيج اين فتنه خان- سلطان خاتون منكوحه خود اوست با آنكه جمالي مرغوب و كمالي مطلوب داشت، شاه محمود او را بكشت و براي برادر پيغام فرستاد كه ماده فساد دفع گرديد و هرچه باشد تو شاهي و من بنده، شاه شجاع پوزش برادر را پذيرفت و عود به شيراز نمود «4».
در سال 770: شاه محمود براي استحكام كار خود، دختر سلطان اويس ايلكاني را خواستگاري نمود «5» و سلطان او را اجابت فرموده دختر نيك‌اختر خود را با سپاه آذربايجان به اصفهان فرستاد و
______________________________
(1). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 532. و حبيب السير، ج 3، ص 302.
(2). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 302.
(3). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 303- او شاه ركن الدين حسن بن سيد معين الدين اشرف يزدي است كه بعدا شاه شجاع او را شكنجه داد و از او اعتراف گرفت كه به جعل رقعه‌اي مبني بر اطاعت توران شاه از شاه محمود دست زده است.
شاه شجاع پس از اين اعتراف امر كرد شاه حسن وزير را با زه كمان خفه كردند و اموالش را ضبط نمودند و پدر شاه حسن به نماز جنازه‌اش حاضر نشد و گفت او با اين عمل، خود را از پسري من خارج كرد. (تاريخ عصر حافظ، ص- 265 و 266). و حبيب السير، ج 3، ص 304.
(4). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 303 و روضة الصفا، ج 4، ص 532.
(5). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 303. و روضة الصفا، ج 3، ص 532.
ص: 313
شاه محمود قصد تسخير مملكت فارس را نموده بر سبيل تعجيل روانه گرديد و سلطان جلال الدين- شاه شجاع با لشكر خود به استقبال شاه محمود شتافت و راه مائين را بر او گرفت و خواجه- شمس الدين زيادآبادي بيضائي، سپاه شاه محمود را از راه ديگر برد «1» چون شاه مطلع گرديد سر آن راه را گرفت و در صحراي ده‌چاشت مرودشت تلاقي فريقين شده از بسياري كشش و كوشش هر دو سپاه گمان شكست در خود ديدند و شاه شجاع و سپاهش به جانب شيراز شتافتند و بيشتر از سپاه شاه محمود راه اصفهان را گرفتند و شاه شجاع بعد از ورود به شيراز و اطلاع بر فرار سپاه اصفهان و تبريز، از آمدن به شيراز پشيمان گرديد و فايده نداشت، روز ديگر شاه منصور كه سردار سپاه شاه شجاع بود، غنيمت بسيار از سپاه شاه محمود گرفته وارد شيراز گرديد و شاه ركن الدين- حسن نوشته از خواجه توران شاه و خواجه همام الدين محمود كه در امور ملكي با شاه حسن برابري داشتند و در هر موقعي ايرادي بر او گرفته رشته عداوت را استوار مي‌داشتند، به عرض شاه شجاع رسانيد «2» كه اين دو كس به شاه محمود نوشته‌اند كه اگر رايت نصرت شعار پادشاه كامكار نزديك به شهر شيراز رسد ما بندگان، دروازه را گشاده شهر را تسليم كنيم و در آن نوشته استدعا كرده بودند كه جواب رقعه بر ظهر آن نوشته شود و شاه محمود بر ظهر آن نوشته بود شما هم به عاطفت ما اميدوار باشيد.
شاه شجاع، خواجه توران شاه و خواجه همام الدين را خواسته در موقف عتاب «3» و خطاب بازداشت و آنها سوگند ياد كردند كه ما را خبري از اين مكتوب نيست، شاه شجاع پرسيد كه اين رقعه خط شماست؟ جواب دادند به اندازه‌اي مانند خط ماست كه روي انكار نداريم و ليكن خداي غيب‌دان شاهد است كه ما را بر او، اطلاعي نيست و خاطر بر قتل خود گماشته‌ايم اما اميدواريم كه پادشاه معدلت‌پناه به غور اين قضيه برسد و شاه حسن در آن روز دارو خورده در منزل خود مانده بود «4»، شاه شجاع كسي را نزد او فرستاده پرسيد، اين رقعه از كجا بدست تو افتاد؟ پيغام داد دو هزار دينار به دوات‌دار توران شاه دادم و رقعه را گرفتم، پس دوات‌دار را حاضر كرده به چوب و شكنجه انداخته، اقرار نكرد شاه شجاع براي شاه حسن پيغام داد كه انواع آزارها را به دوات‌دار كرده، اقرار ننمود، شاه حسن جواب فرستاد كه بايد خواجگان را شكنجه كنند تا مقر گردند «5»، شاه شجاع فرمود بايد حيلتي در اين واقعه باشد چرا كه كسي چنين رقعه را در كيسه دوات‌دار نگاه ندارد و امير حسن قورچي را مأمور فرمود كه به خانه شاه حسن رفته به زجر و آزار او، استفسار كند كه رقعه را از كجا آورده امير حسن بر شاه حسن تشدد كرده شاه حسن مضطر شده گفت خواجه توران شاه و همام الدين پيوسته با من معاندت داشتند و از آنها خائف بودم محمود حاجي عمر منشي «6» را بر آن داشتم تا خط اين رقعه را مانند خط آنها نوشت چون اين خبر به شاه شجاع رسيد به مضمون من حفر بئرا لاخيه قد وقع فيه «7»، حكم فرمود، خانه او را غارت كرده و
______________________________
(1). در متن: (برده).
(2). ر ك: حاشيه حوادث سال 768.
(3). در متن: (عطاب).
(4). (شاه حسن جهت عارضه پاي، در خانه مانده مسهل خورده بود).!! ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 537.
(5). در متن: (كردند).
(6). (... او خطساز و جعال بود). ر ك: تاريخ عصر حافظ، ص 266).
(7). كسي كه چاهي براي برادرش مي‌كند خود در آن مي‌افتد. (ضرب المثل عربي است).
ص: 314
خودش را به زه كمان كشتند چون واقعه را خدمت امير معين الدين اشرف، پدر شاه حسن رسانيدند بر جنازه او حاضر نگشت و فرمود اين پسر نصيحت پدر را نشنيد و از فرمايش جد خود و حضرت رسالت‌پناه تجاوز نمود [و] بسزاي سيئات اعمال خود رسيد «1».
پس شاه شجاع وزارت را به خواجه جلال الدين توران شاه تفويض فرمود «2».
در ماه شوال سال 776: خبر آوردند كه شاه محمود در اصفهان وفات يافت و سلطان- اويس پسر شاه شجاع را وليعهد خود كرده، جماعتي از اصفهانيان، طالب سلطنت، سلطان اويس مي‌باشند و جمعي روي توجه را به جانب شاه شجاع دارند.
شاه شجاع در شيراز به مراسم تعزيت‌داري برادر خود شاه محمود قيام نمود و اين رباعي را فرمود:
محمود برادرم شه شير كمين‌ميكرد خصومت از پي تاج و نگين
كرديم دو بخش تا برآسايد خلق‌او زير زمين گرفت و من روي زمين «3» و چون سلطان اويس برخلاف رضاي پدر نامدار خود شاه شجاع، در خدمت عم خود شاه محمود توقف داشت و بعد از وفات او به حكم وصايت، مالك زمام سلطنت اصفهان گرديد و عريضه خدمت شاه شجاع نفرستاد، شاه شجاع قاصد اصفهان گشت و در هر منزلي جوقي از اعيان اصفهان به ملازمت ركاب مي‌شتافتند «4» و سلطان اويس در كار خود جز انقياد چاره نديد، عريضه مسكنت و ضراعت خدمت والد ماجد فرستاد و به عز قبول، مقبول شده، روز ديگر وارد اردوي شاه شجاع گشته، مورد عنايت گرديد و شاه شجاع با فر كياني وارد اصفهان شده بر تخت و اريكه سلطنت قرار گرفت.
از اتفاقات آنكه در ماه رمضان همين سال [776]: سلطان اويس پسر امير شيخ حسن- ايلكاني در تبريز وفات يافت و بغداد و كردستان و آذربايجان را بجاي گذاشت [و] پس از ورود شاه شجاع به اصفهان نوشته‌جات، از اعيان و اركان آذربايجان رسيد كه بي‌منازعت و مخاصمه، چشم به راه موكب فيروزي كوكب حضرت شاه شجاع هستيم «5».
در سال 777: شاه شجاع به جانب آذربايجان شتافت و در شهر تبريز بر اريكه سلطنت نشست و بعد از چهار ماه از شيراز خبر رسيد كه شاه يحيي والي يزد، لواي مخالفت را افراشته، در هوس تسخير مملكت فارس افتاده است و سلطان حسين پسر سلطان اويس ايلكاني براي استرداد ملك موروثي با سپاه بغداد قاصد آذربايجان است. بعد از اطلاع، شاه شجاع چون قوت مدافعه را در خود نديد، تخت سلطنت آذربايجان را گذاشته عازم شيراز گرديد و بعد از ورود به شيراز لشكري براي محاصره يزد كه در تصرف شاه يحيي پسر شاه مظفر بود روانه فرمود «6» و
______________________________
(1). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 537 و 538.
(2). حافظ را قصيده‌اي است كه بنظر مي‌رسد در همين اوان به وزارت رسيدن تورانشاه سروده باشد و مطلع آن چنين است:
خير مقدم، مرحبا، اي طاير فرخنده‌دم‌شادمان كردي مرا، نازم ترا سر تا قدم
(3). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 548. و حبيب السير، ج 3، ص 309.
(4). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 549 و 550، كه مي‌نويسد: (راقم حروف در بعضي تواريخ ديده كه در همان نزديكي به موجب فرمان شربت زهرآميز به خورد سلطان اويس دادند تا از اين مرحله پرغرور به سراي سرور انتقال نمود).
(5). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 550.
(6). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 312.
ص: 315
اين چند شعر را براي او فرستاد:
اي دشمني كه هست خداوند خصم توبا گوهر پليد، بزرگيت آرزوست «1»
پيوسته ظلم و فتنه و تزوير مي‌كني‌بدبخت، اين چه سيرت ناپاك و اين چه خوست
صد ره شكسته عهد و به يكسو نهاده شرم‌هيهات چشمهاي تو از سنگ و رو، ز روست و شاه منصور برادر شاه يحيي را سركرده آن سپاه نمود، چون به ظاهر يزد رسيدند، شاه يحيي مادر و خواهر خود را كه مادر و خواهر شاه منصور بود به شفاعت روانه خدمت برادر داشت و آنها به ملامت و سرزنش ميانه را صلح دادند كه در مخالفت شاه شجاع موافق باشند و چون اعيان سپاه از اين قرارداد مطلع شدند، بي‌رخصت، به جانب شيراز شتافتند و شاه منصور چون خواست داخل يزد شود «2»، شاه يحيي، پيغام فرستاد كه يزد مجال شما را ندارد. شاه منصور از غدر برادر در گرداب حيرت افتاد و به جانب استراباد رفت و چون خبر به شاه شجاع رسيد، خود عازم يزد گرديد و بعد از ورود او، باز مادر و خواهر شاه يحيي، خدمت شاه شجاع آمده در مقام تضرع و زاري، شفاعت آنها مقبول گشته، از گناه شاه يحيي درگذشت.
در كتاب روضة الصفا نوشته است: چون شاه شجاع در مراجعت از يزد به كوشك زرد «3» رسيد، جناب سيادت و افادت انتساب، امير سيد شريف جرجاني، جامه‌اي مانند لباس سپاهيان پوشيده، خدمت مولانا سعد الدين رسيد كه مردي تيراندازم، مي‌خواهم چند چوبه تير در حضور پادشاه بيندازم و پياده در ركاب مولانا سعد الدين تا در بارگاه رسيد مولانا به جناب مير گفت تو در اينجا توقف كن تا اذن دخول ترا حاصل كنم و مولانا داخل شده شاه را در كمال انبساط يافت و استيذان جوان تيرانداز را نموده، رخصت يافت و جناب سيادت انتساب وارد مجلس شاه گرديد و چون سخن تيراندازي در ميان آمد، امير سيد شريف، جزوه‌اي «4» كه از نتايج طبع او مشتمل بر اعتراضات ارباب تصانيف در صنوف علوم بود، از بغل بيرون آورده به دست شاه شجاع داد و پادشاه بعد از مطالعه آن چون دانست كه امير سيد شريف است، مراسم تعظيم و تكريم او را به تقديم رسانيده آن جناب را به صلاة كرامند از جامه و نقد و استر و اسب‌سواري مخصوص گردانيد و امير سيد را مصحوب خويش به شيراز آورده، منصب تدريس مدرسه دار الشفاء كه از مستحدثات خاص خود [او] بود به او ارزاني داشت «5».
در سال 781: شاه شجاع براي نظم نواحي عراق جانب سلطانيه رفت و نظمي لايق داده، مراجعت فرموده امير پير علي را حاكم شوشتر نمود و امير پير علي نواحي شوشتر را منتظم داشته «6» با پنجهزار سوار قاصد بغداد شده بر تمامت عراق عرب مستولي گرديد و منابر مسلمانان و وجوه دراهم و دنانير را به نام شاه شجاع موشح و مزين داشت و بعد از چندي، بغداد را واگذاشت و عود به شوشتر نمود «7».
______________________________
(1). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 554.
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 555.
(3). در روضة الصفا، ج 4، ص 555: (قصر زرد).
(4). در متن: (جزوي).
(5). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 556.
(6). در متن: (داشتند).
(7). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 558.
ص: 316
در سال 784: سلطان احمد پسر سلطان اويس پسر امير شيخ حسن ايلكاني، برادر خود سلطان حسين را بكشت و ممالك آذربايجان و كردستان و بغداد را متصرف گرديد و برادر كهتر او سلطان بايزيد بر او شوريد و برخلاف رضاي او عراق عجم را متصرف گشت و در شهر سلطانيه بر تخت سلطنت قرار گرفت و سلطان احمد، ايلچي، خدمت شاه شجاع فرستاد و پيغام نمود كه خيرخواهان سلطان بايزيد، پيوسته فتنه‌جوئي و فساد را شعار خود كرده در مملكت افساد مي‌نمايند، چون آن حضرت بجاي پدر است اين فرزند توقع مي‌دارد كه همت بر دفع اين حادثه مصروف فرمايد تا در ميان برادران موافقتي پيدا گردد و شاه شجاع مسؤول او را قبول فرمود «1».
در سال 785: شاه شجاع براي اصلاح سلطنت اولاد اويس ايلكاني تهيه سپاه ديده قاصد عراق عجم گرديد و از شيراز حركت فرمود و چون ملازمان شاهزاده سلطان شبلي پسر شاه شجاع او را از سخط و غضب پدر بزرگوارش مي‌ترسانيدند «2» و براي منفعت خود اموري را كه باعث هلاك او بود در نظر او جلوه مي‌دادند و جماعتي ديگر اطوار شاهزاده را به اقبح وجهي تمام در خدمت شاه شجاع بيان مي‌نمودند تا در ميان پدر و پسر وحشت انداختند و شاه شجاع انديشه نمود كه مبادا آنچه من با پدر خود كردم، سلطان شبلي همان معامله را با من كند و در وقتي كه خيام ظفر التزام در جلگه «3» مرودشت «4» افراشته بودند، شاه شجاع فرزند ارجمند خود را مقيد ساخته به قلعه اقليد «5» آباده روانه نمود و بعد از دو روز در غلواي مستي، رمضان اختاچي «6» را مأمور فرمود و سلطان شبلي را از حليه بينائي عاري ساخت و به جانب سلطانيه روانه گرديد و چون به سلطانيه رسيد، سلطان بايزيد به عزيمت شرفيابي خدمت شاه شجاع از شهر بيرون آمده و در كمال عظمت و جلال وارد مجلس شاه شجاع شده به انواع ملاطفت و احترام پيوست و حضرت شاه شجاع به اندرز و نصيحت مخالفت او را با برادرش سلطان احمد به موافقت و اتحاد تبديل فرموده، ايلچي خدمت سلطان احمد فرستاد و بناي موافقت را به سوگند و عهد استوار فرمود و از طريق بروجرد وارد قصبه خرم‌آباد كه پايتخت مملكت لرستان فيلي است «7» گرديد و دختر ملك- عز الدين «8» والي آن مملكت را در عقد ازدواج خود درآورده، قاصد دزفول و شوشتر گرديد و چون شاه منصور بعد از فرار از يزد به جانب استراباد رفت و كاري نديده، پناه و التجا به درگاه سلطان احمد پسر سلطان اويس ايلكاني برد او را به حكومت همدان مسرور داشت و بعد از چندي به حكومت شوشتر سرافراز گرديد، شاه منصور چون از آمدن شاه شجاع مطلع گشت جز اطاعت و انقياد چاره نديد، بعد از رسول و پيغام و بناي مصالحه، روزي با هفتصد نفر سوار در
______________________________
(1). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 558.
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 560.
(3). در متن: (جلگا).
(4). در روضة الصفا، ج 4، ص 560: (چون از شيراز، دو منزل قطع كردند).
(5). در سال 785 (او را به قلعه سفيد فارس رسانيد) ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 560. ولي در همين صفحه به قلعه اقليد و سرمق هم اشاره دارد.
(6). (امير رمضان اختاجي). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 560.
(7). ناحيه فيلي اطراف خرم‌آباد و اراضي پشت كوه بوده است. ر ك: تاريخ مغول، ص 442.
(8). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 561.
ص: 317
جانب رودخانه شوشتر كه او را شط كارون «1» گويند و نمونه‌اي از دجله بغداد است بيامد و چون شاه شجاع در جانب ديگر شط توقف داشت، از دور اظهار بندگي نمود و بعد از چند روز ديگر شاه شجاع از شوشتر از طريق كوه‌كيلويه عازم شيراز شد و چون به شولستان رسيد چند روز به عيش و عشرت مشغول گرديد و در بين، مزاجش از سلامتي منحرف گرديد و بعد از صحت وارد دار الملك شيراز شد و شاه شجاع چنان رغبتي در شرب خمر داشت كه آني خود را هشيار نداشت و از طعام مي‌كاهيد و بر شراب مي‌افزود تا ميل به غذا از او ساقط گشت و عقل متضاده بر او استيلا يافت و دست تدبير اطبا كوتاه گرديد «2»:
لاله چون بشنيد كو خواهد شد از گيتي برون‌رخ به خون شست از غم او در ميان لاله‌زار
گل چو آگه شد كه آن گلرخ سفر خواهد گزيدجامه بر تن كرد چاك و بستر از غم كرد خار «3» اين چند بيت از حضرت شاه شجاع است:
گر پرسدت كسي كه علي را نظير هست‌با او بگو كه آب به بوي گلاب نيست
در حضرت خدا بجز از ختم انبياءكس را مقام و منزلت بو تراب نيست
افعال بدم ز خلق پنهان ميكن‌دشوار جهان بر دلم آسان ميكن
امروز خوشم بدار و فردا با من‌آنچ «4» از كرم تو مي‌سزد آن ميكن چون شاه شجاع از زندگاني عاريتي مأيوس گرديد، وصيت‌نامه‌اي نوشت و در طي عريضه مندرج ساخت «5» و به حضرت آسمان رفعت صاحبقران، امير تيمور گوركان فرستاد و سفارش از فرزند دلبند خود سلطان زين العابدين داشت و در آخر آن نگاشت «6» مخلص‌ترين دولت‌خواهان وفادار اميدوار شاه شجاع. و نامه‌اي ديگر به سلطان احمد پسر سلطان اويس ايلكاني فرستاد «7» و بعد از نوشتن اين دو سفارش‌نامه، استادان نجار در حضور او صندوق آرامگاه او را ساختند و عالم متقي را براي غسل تعيين نمودند و اختيار «8» الدين حسن «9» را از كرمان طلب داشت كه جنازه او را به مدينه طيبه رساند.
در ماه شعبان سال 786: از جاي غرور به دار سرور انتقال يافت «10» و كلمه «حيف از شاه شجاع» تاريخ سال وفات اوست و پنجاه و سه سال زندگاني نمود و بيست و پنج سال پادشاهي كرد و در دامنه كوه چهل‌مقام كه به صفه ضرابيان شهرت يافته، ميانه شمال و مشرق شيراز به مسافت ربع فرسخي قبري است كه حضرت كريم خان زند، سنگي بزرگ بر او انداخته است و
______________________________
(1). در متن: (كاران).
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 562.
(3). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 562.
(4). در متن: (آنچه).
(5). متن اين نامه را در روضة الصفا، ج 4، ص 564 تا 567، بخوانيد.
(6). در متن: (انگاشت).
(7). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 567.
(8). در متن: (اختبار).
(9). (اختيار الدين حسن قورچي). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 567.
(10). (در شب يكشنبه بيست و دوم شعبان) ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 568.
ص: 318
ميانه اهل شيراز به قبر شاه شجاع معروف گشته است «1» و شاه شجاع قوه حافظه‌اي داشته كه هفت هشت شعر عربي را به يك شنيدن بر خاطر مي‌گماشت و از مراتب فنون علميه عقليه و نقليه مهارتي تمام داشت و شعر فارسي و عربي بسيار گفته است «2» و اين رباعي از او معروف است:
جان در طلب وصل تو شيدائي شددل در خم گيسوي تو سودائي شد
اندر طلب وصال تو گرد جهان‌بيچاره دلم بگشت و هر جائي شد در حبيب السير نوشته است «3»: شاه شجاع را نسبت به خواجه عماد الدين فقيه كرماني، اعتقادي عظيم بوده و خواجه را گربه‌اي بود كه در نماز با او موافقت مي‌نمود و شاه شجاع اين معني را حمل بر كرامت خواجه عماد الدين مي‌نمود و خواجه شمس الدين محمد حافظ، عليه الرحمه اين غزل را در آن مقام فرموده است:
صوفي نهاد دام و سر حقه باز كردبنياد مكر با فلك حقه‌باز كرد
بازي چرخ بشكندش بيضه در كلاه‌زيرا كه عرض شعبده با اهل راز كرد
ساقي بيا كه شاهد رعناي صوفيان‌آمد دگر به جلوه و آهنگ ناز كرد
اي دل بيا كه ما به پناه خدا رويم‌از آنچه آستين كوته و دست دراز كرد
اي كبك خوشخرام كجا مي‌روي بايست‌غره مشو كه گربه عابد نماز كرد
فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديدشرمنده رهروي كه عمل بر مجاز كرد
حافظ مكن ملامت رندان كه در ازل‌ما را خدا ز زهد و ريا بي‌نياز كرد و شاه شجاع را با جناب خواجه صفائي نبود و چون بيت:
گر مسلماني از اين است كه حافظ داردواي اگر از پس امروز بود فردائي «4» از خواجه به عرض شاه شجاع رسيد، گفت: از مضمون اين بيت دانسته مي‌شود كه جناب خواجه را اعتقاد به روز قيامت نيست و پاره‌اي از فقها نوشتند كه شك در وقوع قيامت كفر است و خواجه حافظ مضطرب «5» گشته خدمت مولانا زين الدين ابو بكر [تايبادي] «6» كه براي سفر حج در شيراز توقف داشت، رسيده، كيفيت قصه بدانديشان را بيان نمود، مولانا فرمود كه مناسب آن است بيت ديگري پيش از اين بگوئي كه فلان چنين مي‌گفت تا به مقتضاي آنكه نقل كلمه كفر، كفر نيست، خلاصي يابي. خواجه عليه الرحمه اين فرد را فرموده و پيش از آن مقطع مندرج ساخت:
اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه مي‌گفت[بر] در ميكده‌اي با دف و ني ترسائي

[وقايع فارس در روزگار سلطان زين العابدين]

و برحسب وصيت شاه شجاع، خلف الصدقش سلطان زين العابدين بر اريكه سلطنت قرار گرفت و اهل اصفهان به پادشاهي شاه يحيي برادرزاده شاه شجاع راضي گشته، او را از يزد خواستند و چون وارد اصفهان شد، اعيان و امرا او را بر تخت مملكت نشانيدند و چند ماهي
______________________________
(1). از طرف انجمن آثار ملي در سالهاي اخير گنبدي با كاشيهاي معرق بر اين آرامگاه ساخته شد.
(2). درباره شعر و شاعري شاه شجاع رجوع شود به تاريخ ادبيات ايران، صفا، جلد سوم، بخش دوم، ص 1089.
(3). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 315.
(4). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 315.
(5). در متن: (مضصرب).
(6). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 316.
ص: 319
به عيش و عشرت گذرانيده، در هوس تسخير مملكت فارس افتاد و با لشكر يزد و اصفهان قاصد شيراز گرديد، سلطان زين العابدين با سپاه فارس او را استقبال نمود و در نزديكي پل نورامجرد تلاقي كرده مصلحان خيرانديش پيش از جدال، بناي مصالحه را گذاشته، هر يك به مقر سلطنت خود عود نمودند و چون شاه منصور كه در اواخر حيات «1» شاه شجاع والي شوشتر بود، اخبار سلطان زين العابدين و شاه يحيي را شنيد در طمع مملكت فارس افتاده از بهبهان و شولستان تا حدود كازرون را تاخته، خرابي بسيار نمود و سلطان زين العابدين براي اطفاي نايره ظلم او پيش از ورود به شيراز به جانب كازرون رفت و شاه منصور گريخته قاصد لرستان گرديد «2» و سلطان- زين العابدين وارد شيراز شده به عيش و طرب مشغول گشت و خواجه حافظ اين چند بيت را فرموده به حضرت سلطان فرستاد:
خوش كرد ياوري فلكت روز داوري‌تا شكر چون كني و چه شكرانه آوري
يك حرف صوفيانه بگويم اجازت است‌اي نورديده صلح، به از جنگ و داوري
حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوي‌كاين خاك بهتر از عمل كيمياگري و سلطان زين العابدين وزارت را كماكان بر خواجه توران شاه باقي گذاشت «3».
در سال 787: خالوي ماجد خود امير مجد الدين مظفر را كه نهال بوستان سيادت علويه بود و بر اقران خود مرتبه سروري داشت بر تمامت امور دولتي متمكن و برقرار فرمود «4» و امير- غياث الدين منصور شول كه رتبه خود را بالاتر مي‌دانست رنجيده، از شولستان «5» به اصفهان رفت و شاه يحيي را بر نقض عهد و ميثاق تحريض نمود و شاه يحيي با سپاه خود عازم شيراز گرديد و سلطان زين العابدين به استقبال او رفت و سلطان هر منزلي پيش مي‌رفت، شاه يحيي همان‌قدر به جانب اصفهان برمي‌گشت تا هر دو سپاه در خارج شهر اصفهان قرار گرفتند و چندين بار جنگ كردند و چون هوا مايل به سردي گشت و شاه يحيي در شهر اصفهان محصور شد به توسط خير- خواهان، سلطان زين العابدين از اصفهان عود به شيراز نمود و اصفهانيان از بخل و امساك شاه يحيي متنفر گشته جماعتي خانه او را محاصره كرد، پيغام فرستادند كه بايد بي‌سؤال و جواب، اصفهان را گذاشته، از پي كار خود روي. شاه يحيي در نيمه شب با عيال و متعلقان خود، از اصفهان به جانب يزد شتافت پس امير علي ميرميران را از اصفهان به شيراز فرستاده، اظهار اطاعت و انقياد نمودند «6».
در سال 788: سلطان زين العابدين بي‌منازعت و جدال وارد شهر اصفهان شد و بر تخت سلطنت نشست پس حكومت اصفهان را به امير مجد الدين مظفر خالوي خود داده عود به شيراز
______________________________
(1). در متن: (حيوات).
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 574. حبيب السير، ج 3، ص 317.
(3). حافظ از خواجه توران شاه كه از رجال متين و عاقل و خير عصر حافظ بوده و مدت وزارت و هم‌عهدي او با خواجه- حافظ نيز طولاني بوده، با اوصافي از قبيل: (آصف عهد)، (آصف دوران)، (آصف ثاني)، (خواجه)، (وزير)، و (خواجه- جهان) ياد كرده است. (ر ك: تاريخ عصر حافظ، ص 268). تورانشاه از سال 766 تا 786 وزارت شاه شجاع و چند ماهي وزير سلطان زين العابدين بود و در سال 787 وفات يافت.
(4). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 317.
(5). در حبيب السير، ج 3، ص 317: (سربستان).
(6). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 581.
ص: 320
نمود «1». فارسنامه ناصري ج‌1 320 وقايع فارس در روزگار تيمور گوركان ..... ص : 320

[وقايع فارس در روزگار تيمور گوركان]

در همين سال [788]: سلطان صاحبقران امير تيمور گوركان، ايلچي به شيراز فرستاد و به سلطان زين العابدين پيغام داد كه پدر مرحوم تو با ما در مقام دولتخواهي و اتحاد بود و در وقت وفات، سفارش ترا به ما نگاشت «2» مي‌بايد به درگاه عالم پناه آمده تا ترا منظور نظر تربيت گردانيم و در كمال دولت و اقبال به حكومت‌پردازي، سلطان زين العابدين به خيالات باطله افتاده، انديشه فاسد نمود [ه] به اهمال گذرانيد و ايلچي را رخصت انصراف نداد، چون حضرت صاحب‌قراني از قضيه مطلع شد؛
در سال 789: از شهر ري عازم اصفهان و شيراز گرديد و بعد از ورود به اصفهان وجهي حواله فرموده، محصلان گماشت و مغولان بي‌باك براي استرداد وجه ملتزمي «3» با رعايا «4»، تشدد آغاز كرده، متعرض اهل و عيال اصفهانيان شدند و آنها را بي‌طاقت نمودند، پس اهل اصفهان اتفاق نموده «5»، دست تعرض به آنها دراز كرده، جماعتي را بكشتند و چون خبر اين فتنه به حضرت صاحبقران رسيد، فرمان يورش داده، سپاه بي‌اندازه بر شهر تاختند و فرمان لازم الاذعان صادر شد كه بايد هر كس از اهل اردو، يك‌سر از اهل اصفهان را تحويل دهد «6»، بعضي از اهل علم و تقوي كه ملازم حضرت صاحبقران بودند، سر از اهل اردو مي‌خريدند و تحويل تحويلداران مي‌نمودند در اول روز سري به پنجاه دينار مي‌خريدند و در آخر روز به يك دينار مي‌فروختند.
نوشته‌اند كه در آنروز هفتاد هزار كس در اصفهان كشته شد «7» و روز ديگر حضرت- صاحبقران عازم شيراز گشت و سلطان زين العابدين از شيراز عازم شوشتر [شد و] فرار نمود و چون نزديك رسيد، شاه منصور همراهان او را به وعده دروغ فريفته آنها را به شوشتر آورد و جمعي را فرستاد تا سلطان زين العابدين را گرفته در قلعه سلاسل شوشتر محبوس داشت و چون حضرت گيتي‌ستان، سلطان صاحبقران وارد شيراز گرديد و شاه يحيي برادرزاده شاه شجاع و سلطان- احمد والي كرمان برادر شاه شجاع و ساير طبقات آل مظفر به آستان حضرت صاحبقران رسيده، مورد عنايت شاهانه گشتند.
در اثناء از ماوراء النهر خبر رسيد كه توغتمش خان «8»، پادشاه دشت قبچاق لشكر به حدود سمرقند و بخارا كشيد و آتش نهب و غارت را در آن بلاد مشتعل داشته، بعد از اين خبر حضرت صاحبقران حكومت يزد و فارس را به شاه نصرت الدين يحيي «9» و كرمان را كماكان به سلطان احمد پسر امير مبارز الدين محمد، ارزاني داشت و از شيراز به جانب ماوراء النهر شتافت و
______________________________
(1). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 581.
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 582.
(3). در متن: (ملزمي).
(4). در متن: (رعاياي).
(5). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 319.
(6). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 320.
(7). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 320.
(8). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 320.
(9). در حبيب السير، ج 3، ص 320: (شاه نصير الدين).
ص: 321

[وقايع فارس در روزگار شاه منصور]

شاه منصور پسر شاه مظفر پسر امير مبارز الدين محمد از شوشتر قاصد شيراز گرديد بعد از ورود به فارس، شاه يحيي، تاب مقاومت با برادر كهتر را در خود نديد، بي‌منازعت شيراز را گذاشت و شاه منصور رايت اقتدار در مملكت فارس برافراشت و خواجه حافظ [رحمة اللّه عليه] اين غزل را انشاء فرمود:
بيا كه رايت منصور پادشاه رسيدنويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد
جمال بخت ز روي ظفر نقاب گرفت‌كمال عدل به فرياد دادخواه رسيد و يكي از پيشكاران شاه منصور براي خوش‌آمدگوئي، وظيفه ارباب علم و كمال را تخفيف داد، بعد از اطلاع، شاه منصور، مؤاخذه فرمود كه آنچه را آبا و اجداد من داده‌اند، شايسته نقصان نيست، مبلغي بر وظائف افزود «1» و خواجه حافظ اين غزل را فرمود:
جوزا سحر نهاد حمايل برابرم‌يعني غلام شاهم و سوگند مي‌خورم
ساقي بيا كه از مدد بخت كارسازكامي كه خواستم، ز خدا شد ميسرم بعد از چند روز از شوشتر خبر رسيد كه سلطان زين العابدين، از قلعه سلاسل خلاص گشته و باعث آن شد كه كوتوال قلعه و جماعت مستحفظين، مروت كرده، گفتند كه پادشاهي با جلالت، پناه به پسر عم خود آورد و به نامردي او را گرفته، حبس نمود و خود را بدنام داشت، به سلطان زين العابدين گفتند هرجا خواهي بروي، مانعي نيست پس سلطان به جانب عراق روانه شد و در اثناي راه، خالوي خود را امير مجد الدين مظفر كاشي را كه از اردوي صاحبقران گريخته، قاصد بغداد بود، ملاقات فرمود «2» و بعد از مشاوره، عازم اصفهان شده، خالو و خواهرزاده به اصفهان رسيد [ند و] «3» بي‌كلفت خاطر، رايت اقتدار را افراشتند.
در سال 791: شاه منصور با سپاه فارس به اصفهان رفت و سلطان زين العابدين مقاومت نياورده، در شهر متحصن گرديد و شاه منصور اطراف عراق را خراب كرده عود به شيراز نمود «4».
در سال 792: شاه يحيي والي يزد پيغام براي سلطان زين العابدين فرستاد كه بايد با عم كامكار سلطان احمد والي كرمان موافقت كرده، فارس را كه ملك موروث شماست از شاه منصور بازيافت كنيد و سلطان زين العابدين، خدمت سلطان احمد، ايلچي فرستاد، بعد از استيذان، سلطان- زين العابدين از اصفهان به سيرجان آمد و سلطان احمد نيز وارد گشت و به اتفاق از طريق نيريز به خرامه «5» كه دو منزلي شيراز است وارد شدند و در انتظار شاه يحيي، سه روز توقف نمودند و شاه منصور كه از جانب داراب و فرگ قاصد كرمان شده بود، تعجيل كرده خود را به شيراز رسانيده و تدارك و تهيه نموده به جانب آنها شتافت و بعد از ملاقات، جنگ درگرفته، شاه منصور نصرت يافت [و] سلطان زين العابدين و سلطان احمد از معركه گريخته به قطروي نيريز رسيدند و سلطان زين العابدين از قطرو عازم اصفهان گرديد و شاه منصور از شيراز به اصفهان رفت و سلطان- زين العابدين از اصفهان گريخته قاصد خراسان شد چون به شهر ري رسيد براي آسايش دو سه روز
______________________________
(1). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 321.
(2). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 321.
(3). در متن: (رسيده).
(4). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 322.
(5). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 586.
ص: 322
توقف نمود، موسي جوكار غدار «1» بر سر او آمده، او را گرفته در همين سال خدمت شاه منصور فرستاد، بعد از ورود بي‌مهلت چشمهاي او را ميل كشيده و او را نابينا كرده روانه قلعه سفيد نمود و لشكر به يزد برده، اطراف يزد را غارت نمود و از يزد قاصد كرمان گشت و ايلچي خدمت عم خود، سلطان احمد فرستاد كه بايد آن عم كامكار و ساير آل مظفر با من موافقت كرده لشكر به ماوراء النهر برم و اسباب و اساس «2» سلطنت امير تيمور را بر هم زنم [و] از حد خطا، مصر را متصرف شوم سلطان احمد در جواب نوشت «3» اين خيالات ناشي از خبط دماغ و قلت عقل است زيرا كه حضرت صاحبقران چندين هزار نوكر از من و شما بهتر دارد، پس شاه منصور اطراف كرمان را غارت كرده، عود به شيراز نمود و چون حضرت صاحبقران امير گوركان، خاطر از مهمات ممالك ماوراء النهر آسوده ساخت، نوبت دوم، توجه به جانب عراق عجم فرمود و اعيان مملكت در سلك خدام آن حضرت قرار گرفتند.
در سال 795: حضرت صاحبقران، براي استخلاص مملكت فارس، از لرستان عبور فرموده، به شوشتر رسيد، كوتوال قلعه سلاسل و حاكم شوشتر كه از جانب شاه منصور بودند فرار كرده به شيراز رفتند و حضرت صاحبقران از طريق بهبهان وارد شولستان گرديد و دامنه قلعه سفيد را جاي اردو قرار داد و مهتر سعادت فراش «4» كوتوال به استحكام قلعه مغرور شده، طريق نافرماني را پيمود و قلعه سفيد چنانكه گفته آمد؛
دري هست با آسمان هم‌نبردنبرده كسي نام او در نبرد و حضرت صاحبقران، فرمان داد تا تمامت سپاه از صبح تا شام، جنگ انداختند و تا سه روز بر اين وجه گذشت، پس سپاه نامعدود از كوهي كه عبور از او ممتنع مي‌دانستند، عبور كرده، قلعه را گشودند و تمام قلعگيان را كشتند و سلطان زين العابدين را از حبس نجات داده به پايه سرير اعلا رسانيدند و مورد عنايت گرديد «5»، پس عنان دولت را به شيراز منعطف ساخت و در صحراي جويم كه در اصل گويم است «6» در پنج فرسخي شيراز، نزول اجلال فرمود و شاه منصور از شيراز فرار نموده، چون نزديك پل فسا رسيد، جمعي از شيرازيان به او رسيدند، پرسيد اهل شيراز بعد از ما چه مي‌گفتند؟ معروض داشتند در وقت بيرون آمدن شنيديم كه مي‌گفتند: آنهائي كه تركش هفده من و چماق ده من داشتند چون بز از گرگ گريختند و عيال ما را به دشمن سپردند شاه منصور «7» از اين سخن به هيجان آمده و تن به مرگ درداده، عود به شيراز نموده، اسباب كارزار را مهيا كرده، با سه هزار نفر از جان‌گذشته قاصد اردوي صاحبقران گرديد و چون نزديك شد «8»، سوارها را سه قسمت كرده، از سه جانب بر اردوي بيش از مار و مور تاخت و بعد از دو سه حمله، دو هزار
______________________________
(1). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 322. و روضة الصفا، ج 4، ص 587.
(2). در متن: (اساسه).
(3). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 587.
(4). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 590. و حبيب السير، ج 3، ص 323.
(5). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 590. و حبيب السير، ج 3، ص 323.
(6). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 591.
(7). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 591. و حبيب السير، ج 3، ص 323.
(8). اين واقعه در روز جمعه در سه فرسخي شيراز اتفاق افتاد. ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 592. و حبيب السير، ج 3، ص 324.
ص: 323
سوار از همراهان شاه منصور، از جانب چپ و راست اردو، شكست يافته، فرار نمودند و شاه منصور با هزار سوار ديگر فدائي‌وار، چندين‌بار، بر قلب سپاه تاخته، چندين صف را شكافته، مردمش را پراكنده ساخت و جز پنج نفر كه ميان شاه منصور و حضرت صاحبقران حائل بودند، باقي نگذاشت و حضرت صاحبقران، چون كوه راسخ از جاي نرفت و به حمله ديگر شاه منصور چهار نفر از پنج نفر را دور انداخت و يكنفر ديگر از جان‌گذشته سپر بر روي حضرت صاحبقران كشيد، پس شاه منصور، روي به جانب ديگر آورد «1» و چندين صف را شكست و باز خود را به قلب سپاه زده مانند شير گرسنه قاصد حضرت صاحبقران شد كه اميرزاده، شاهرخ، از عقب شاه منصور درآمده، چندين نفر از همراهان او را بكشت و جز ده نفر سوار از او باقي نگذاشت و آن ده نفر را از شاه منصور دور انداخت و تيري بر شانه و تبري بر گردن شاه منصور آمده، او را از كارزار بازداشت «2» و روي به جانب شيراز گذاشت و ملازمان اميرزاده شاهرخ به او رسيده، گريبانش را گرفته او را از اسب انداختند و سرش را از تن جدا كرده، آورده، در پاي اسب صاحبقران انداختند.
شهريار عصر منصور آنكه اودر زمين ملك تخم داد كشت
ملك هشت از دار دنيا چون برفت‌لاجرم تاريخ او شد «ملك هشت «3»» و روز ديگر حضرت صاحبقران گيتي‌ستان، در ظاهر شهر شيراز نزول اجلال فرموده، تمامي اعيان آل مظفر مانند سلطان احمد، عماد الدين و سلطان مهدي پسر شاه شجاع از كرمان و نصرت الدين شاه يحيي و فرزندان او معز الدين جهانگير و سلطان محمد از يزد و سلطان ابو اسحق پسر سلطان اويس پسر شاه شجاع از سيرجان، عازم اردوي كيوان شكوه گشت، بعد از ورود قرين اعزاز شدند و حضرت صاحبقران، بعد از مشاوره براي مصالح ملكي تمامي آل مظفر را گرفته، مقيد داشت و مملكت فارس را به ولد ارجمند خود اميرزاده عمر شيخ «4» سيورغال «5» فرمود و پسران شاه شجاع، سلطان زين العابدين و سلطان شبلي كه آن يك از جور و ظلم شاه منصور و اين يك به حكم پدر نابينا گشته بودند، از شيراز روانه شهر سمرقند فرمود «6» و در ميانه راه سلطان معتصم پسر سلطان زين العابدين گريخته تا به جانب شام رفت و بعد از ورود سلطان زين العابدين و سلطان شبلي به سمرقند سيورغال و مرسوم براي آنها قرار داده رحل اقامت را انداخته تا آخر عمر به آسايش زندگاني نمودند. پس حضرت صاحبقران از شيراز به جانب اصفهان حركت فرمود.
در شب دهم ماه رجب همين سال [795]: در قصبه قمشه يا قريه مهيار اصفهان حكم به قتل تمامت آل مظفر از صغير و كبير فرموده آنها را كشتند «7»:
به عبرت نظر كن به آل مظفرشهاني كه‌گوي از سلاطين ربودند
______________________________
(1). در متن: (اوراد).
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 592. و حبيب السير، ج 3، ص 324.
(3). اين ابيات در روضة الصفا، ج 4، ص 593، از قول امير علي الدين عنياق در تاريخ واقعه شاه منصور، گفته شده است.
اما حبيب السير، (ج 3، ص 324) گوينده ابيات را: (امير علاء الدين) گفته است.
(4). (به اميرزاده عمر شيخ بهادر سورغال فرمود). (ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 593).
(5). سيورغال عبارت است از زميني كه پادشاه جهت معيشت به ارباب استحقاق بخشد: تيول، عوايد زمين كه بجاي حقوق يا مستمري به اشخاص بخشند.
(6). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 593. و حبيب السير، ج 3، ص 325.
(7). ر ك: روضة الصفا، ج 4، ص 593. و حبيب السير، ج 3، ص 325.
ص: 324 كه در هفتصد و پنج و تسعين ز هجرت‌دهم شب ز ماه رجب چون غنودند
چو خرمابنان در زمانها برستندچو تره به اندك زماني درودند «1»

[وقايع فارس در روزگار تا پايان كار آل مظفر]

و سلطنت آل مظفر به انقراض رسيد و زمان پادشاهي آنان از سال 723 «2» تا 795 به هفتاد و دو سال رسيد و هفت نفر از آنها پادشاهي كردند «3»: امير مبارز الدين، شاه شجاع، شاه محمود، شاه زين العابدين، شاه منصور، شاه سلطان احمد، شاه يحيي. «4»

[وقايع فارس در روزگار اميرزاده پير محمد]

اميرزاده عمر شيخ به آساني نواحي فارس را منتظم داشت و قلاع را متصرف گشت و خراسان را آبادان داشت و فرزندان او را جز اميرزاده بايقرا، از ماوراء النهر به شيراز آوردند.
در سال 796: كه حضرت صاحبقران از فتح بغداد فارغ گشت و قاصد ديار بكر گرديد، ايلچي به فارس فرستاده، اميرزاده، عمر شيخ را احضار داشت كه با سپاه فارس و عراق از راه كوه‌كيلويه در حركت آمده به اردوي شهريار آفاق ملحق شود و چون اميرزاده در سيرجان كرمان به محاصره قلعه آن مشغول بود، بعد از اطلاع، جماعتي را براي محاصره گذاشته به شيراز آمده تدارك يورش را مهيا كرده امير سونجاك، به ضبط ممالك فارس مأمور نمود و تعمير قلعه پهن‌دژ را كه شاه شجاع آنرا خراب كرده بود، بر عهده كفايت او قرار داد و فرزند خود اميرزاده اسكندر را در شيراز نايب خود فرمود و پسر ديگر خود اميرزاده پير محمد را مصحوب خويش نمود و با سپاه خونخوار از شولستان و كوه‌كيلويه گذشته «5»، متوجه ديار بكر گرديد و چون از كردستان عبور نمود به قلعه مختصري كه او را خرمان‌يو «6» گويند رسيد، چون مطالبه غله و علوفه از اهل قلعه نمودند، آنها تمرد كرده، اميرزاده عمر شيخ، بر تل بلندي ايستاد كه حكم به يورش دهد ناگاه تيري از جانب قلعه بر شريان «7» اميرزاده رسيده در زمان مرغ روحش، قفس تن را بدرود نمود و لشكريان آن قلعه را به قهر و غلبه گرفته، اهلش را كشتند.
پيوسته به قصد ما از اين دشت‌بگشاده كمان كش قضا شست
كس جان ز جفاي او نبرده است‌تيرش همه بر نشانه خورده است «8» چون سپاه فارس و عراق از سپهسالار خود مأيوس گشتند توكل بهادر را روانه اردوي صاحبقران داشتند و بعد از ورود او و اطلاع امرا بر واقعه، كسي را ياراي رسانيدن آن قضيه را به حضرت صاحبقران نبود، نه زبان گفتن داشتند و نه روي نهفتن،
مشكل همه آن است كه ما مشكل خود راگفتن نتوانيم و نهفتن نتوانيم عاقبت بعد از اتحاد آراء اين واقعه هائله را به عرض رسانيدند و صاحبقران به اصطباء خالي از
______________________________
(1). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 325.
(2). در متن: (743) با توجه به هفتاد و دو سال از تاريخ مغول، ص 442، تصحيح شد.
(3). در متن: (كرده).
(4). مرحوم اقبال سالهاي سلطنت اين هفت تن را چنين نوشته است: امير مبارز الدين (723 تا 760)، شاه محمود (760 تا 777)، سلطان احمد (760 تا 795)، شاه يحيي (760 تا 795)، شاه شجاع (760 تا 786)، سلطان زين العابدين (786 تا 790)، شاه منصور (790 تا 795). ر ك: تاريخ مغول، ص 442.
(5). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 228.
(6). در متن: (خرمان‌پو) بر طبق روضة الصفا، ج 6، ص 228، ضبط شد. در حبيب السير، ج 3، ص 459، (خرماتو).
(7). در متن: (شيريان).
(8). ر ك: حبيب السير، ج 4، ص 459. و روضة الصفا، ج 6، ص 229.
ص: 325
اضطراب آيه كريمه «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» «1» را مكرر تلاوت نمود و حكمراني مملكت فارس را به فرزند ارجمند او اميرزاده پير محمد مفوض داشت و حكم فرمود كه اميرزاده، جنازه پدر را از قلعه خرمان‌يو، برداشته به شيراز برد و از شيراز به شهر كش رسانيده در بقعه‌اي كه از مستحدثات حضرت- صاحبقران است در جوار مزار فايض الانوار شيخ شمس الدين، مدفون سازند و منشور اين احكام را، قرابهادر، از اردوي صاحبقران در قلعه خرمان‌يو، به شاهزاده پير محمد رسانيد «2» و شاهزاده به موجب فرموده، عمل نموده، وارد شيراز گرديد، پس جنازه اميرزاده عمر شيخ را به شهر كش رسانيده مدفون گرديد.
در سال 797: اميرزاده پير محمد والي مملكت فارس، با امير حسين و امير سونجك و علي بيك، برحسب اشاره حضرت صاحبقران با لشكر فارس و عراق در نزديكي رودخانه كر آذربايجان به اردوي كيوان شكوه پيوستند و بزودي عود نمودند «3».
در سال 798: سلطان محمد پسر ابو سعيد طبسي خراساني «4» در يزد، آغاز خودرائي كرده، تصرف در اموال ديواني نموده، داروغگان شهر يزد را اخراج فرمود و چون در شهر همدان اين خبر به حضرت صاحبقران رسيد، فرمان صادر گرديد كه اميرزاده پير محمد و امير تيمور خواجه و امير آقبوق «5»، از شيراز با لشكر فارس حركت كرده، يزد را مسخر نمايند و چون در نواحي شهر يزد علفزاري نيست، تمامي اسب و استر اهل لشكر را در چمن كوشك‌زرد فارس گذاشته همه كس پياده به جانب يزد حركت كنند. اميرزاده پير محمد به فرموده عمل نمود و شهر يزد را محاصره فرمود و چون كار بر سلطان محمد پسر ابو سعيد سخت گرديد، خود و اتباعش، شهر را گذاشته، فرار نمودند و در بروجرد «6» دستگير شده به قتل رسيدند و بعد از فتح يزد، لشكريان را رخصت انصراف داده، به اوطان خود رفتند و برحسب فرمان، اميرزاده پير محمد از راه خراسان متوجه قندز و كابل و غزنين و قندهار «7» گرديد و اميرزاده محمد سلطان و امير جلال الدين حميد و امير شاه ملك و امير- ارغون شاه براي نظم مملكت فارس و خوزستان مأمور گشتند و در همين سال وارد شيراز گرديد و اميرزاده محمد سلطان بعد از ضبط فارس و خوزستان.
در سال 799: چون خواست براي نظم شبانكاره و سواحل درياي فارس و هرمز روانه شود، بعد از مشاوره، راهها را، قسمت نموده خود از جانب فسا و دارابجرد در حركت آمد «8» و امير حاجي سيف الدين بواسطه مرضي كه داشت در كربال بازايستاد و امير جهان‌شاه در ملازمت ركاب ظفر انتساب روانه شدند و اميرزاده رستم، پسر اميرزاده عمر شيخ به اتفاق امير شاه ملك راه كازرون را پيش گرفتند و امير جلال الدين حميد و ارغون شاه و امير ايكجك به راه جهرم و لار عزيمت دريابار نمودند و ساير امراء از راههاي ديگر روانه گشتند و در ميانه راهها هر كس به قدم
______________________________
(1). قسمتي از آيه 156 سوره بقره: (2).
(2). در متن: (رسانيدند).
(3). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 228، 251، 261، 262.
(4). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 259.
(5). در روضة الصفا، ج 6، ص 332: (آقبوقا).
(6). در متن: (يزدجرد) با توجه به روضة الصفا، ج 6، ص 261، ضبط شد.
(7). در روضة الصفا، ج 6، ص 261: (متوجه قندز و بقلان شد).
(8). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 262.
ص: 326
اطاعت پيش مي‌آمد، مورد عنايت مي‌گشت و هر كس از باج و خراج روي مي‌تابيد پايمال حوادث مي‌شد و جماعتي كه به حصار قلعه مستظهر بودند، بعد از گشوده شدن مورد سياست مي‌شدند مانند [قلعه تنگ زندان و گوشكل و شامل و مينا و تزرك و منوجان و تازيان] «1» و بهمني و تنگ‌رنبه «2». و محمد شاه حاكم هرمز از عبور لشكر اميرزاده محمد سلطان هراسيده، از بندر جرون يعني بندر عباس حركت كرده، پناه به جزيره هرمز برد و به توسط رسل و رسائل اظهار عجز و بيچارگي «3» نموده، تحف و هداياي دريائي و صحرائي را كه از اندازه گذشته بود، فرستاد و ماليات چهار ساله را داده، مورد عنايت گرديد و اميرزاده محمد سلطان و امراء مقضي المرام عود به شيراز كرده، فارس را به اميرزاده پير محمد واگذاشته، قاصد ماوراء النهر شدند «4».
در همين سال [799]: در شهر كش خدمت صاحبقران رسيده مورد عنايت ملوكانه گرديدند.
در سال 802: از منزل جام خراسان، خسرو كشورستان، اميرزاده رستم را با ده هزار نفر سوار، روانه فارس نمود كه به اتفاق برادر بزرگ خود اميرزاده پير محمد متوجه بغداد شوند، امير سونجك را در ركاب اميرزاده رستم قرار داد و بعد از ورود آنها به شيراز، از اميرزاده پير محمد، امير سعيد- برلاس و علي بيك را به ضبط مملكت فارس گذاشته، به رفاقت اميرزاده رستم و امير سونجك قاصد بغداد شدند «5» و چون به بلده نوبندگان شولستان رسيدند، اميرزاده پير محمد، تمارض كرده، عود به شيراز نمود «6» و اميرزاده رستم، الوار كوه‌كيلويه را غارت كرده از طريق بهبهان و شوشتر به جانب بغداد برفت و اميرزاده پير محمد به اغواي مردم نادان كه ملازم او بودند، تصورات باطله و خيالات فاسد نموده به ترتيب سمومات قاتل و تدبيرات باطل مشغول گشت و جماعتي از خيرخواهان، كيفيت واقعه و انديشه‌هاي باطل اميرزاده را به امير سعيد برلاس گفتند و بعد از تحقيق و تفتيش، امير سعيد برلاس، اميرزاده پير محمد را در قلعه پهن‌دژ شيراز محبوس داشت و به جهت احتياط خود نيز در قلعه توقف نمود و علي بيك عيسي را بر محافظت شهر شيراز گماشت و عرضه داشتي مشتمل بر وقوع اين قضيه به اردوي اعلا كه در قره‌باغ آذربايجان بود، فرستاد بعد از اطلاع حضرت- صاحبقران بر واقعه امير اللّه داد را مأمور به شيراز فرمود و منشور ايالت فارس را به نام اميرزاده رستم قرار داد و بعد از ورود امير اللّه داد به شيراز، مفسدان بدآموز را به قتل رسانيده، فرمان حكومت فارس را در عراق عرب به اميرزاده رستم فرستاد و اميرزاده رستم بر جناح استعجال از عراق عرب به شيراز آمد و اميرزاده پير محمد را روانه اردوي اعلا نمود «7».
در سال 803: اميرزاده رستم، با سپاه فارس و لشكر خوزستان از شيراز حركت كرده، در
______________________________
(1). نام قلاع برحسب روضة الصفا، ج 6، ص 263، تنظيم شده متن چندان رسا و منظم نيست. (ر ك: فارسنامه، ص 68، چاپ سنائي) كه چنين است: (مانند قلعه تزرك و مشكو و كبير و شميل و ميناب و بهمن و تنگ‌رنبه و تازيان) كه با توجه به استفاده كامل مؤلف از روضة الصفا مي‌بايد متن روضة الصفا را ترجيح داد.
(2). در حدود چهار فرسخي شرقي داراب.
(3). در متن: (بيچاره‌گي).
(4). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 263.
(5). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 332.
(6). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 340.
(7). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 340 و 341.
ص: 327
حوالي حلب به اردوي اعلاي صاحبقراني پيوست و در همه فتوح بلاد، از حلب و شام و بغداد با اردوي كيوان شكوه موافقت داشته، مردانگي و شجاعت خود را ابراز داد و چون حضرت- صاحبقران از عراق عرب عازم آذربايجان گرديد.
در اوائل سال 804: اميرزاده رستم به اشاره عليه، قاصد مملكت فارس گشته، بر جناح تعجيل، وارد دار الملك شيراز گرديد.
در سال 805: حضرت صاحبقران، نظر مرحمت و پرتو محبت، بر اميرزاده پير محمد پسر اميرزاده عمر شيخ انداخته، مورد عنايتش ساخته، به تجديد فرمانفرمائي مملكت فارس سرافراز گرديد و امير لطف اللّه بيان تيمور و امير چليان شاه پرلاس را به ملازمت او معين فرمود و شاهزاده روانه مملكت فارس گرديد و به فرموده صاحبقران اميرزاده رستم كه از شيراز مأمور به رفتن به اردوي اعلي بود، در منزل خوانسار با برادر بزرگ خود اميرزاده پير محمد ملاقات كرده، يكديگر را در آغوش محبت كشيده، هر يك روي توجه به مقصود خود نهادند، پس در بين راه فرمان ايالت و حكمراني اصفهان براي اميرزاده رستم رسيده، عازم اصفهان گرديد.
در سال 806: مولانا قطب الدين صدر «1» كه در سال پيش براي تفريغ محاسبات ديواني به شيراز آمده بود مبلغ سيصد هزار دينار كپكي «2» از رعاياي فارس و محترفه شيراز به بهانه نثار و پيشكش گرفته بود و در اين سال مولانا صاعد «3» به اردوي اعلي آمده، قضيه را به سمع حضرت- صاحبقران رسانيده، شحنه عدالت نشان شهريار زمان، فرمان داد كه شيخ درويش الهي، مولانا را با دو شاخه و زولانه «4» به شيراز برد (و دو شاخه چوبي را گويند كه دو شاخ داشته باشد، بر گردن گنهكاران گذارند و زولانه بفتح زاء بر وزن جودانه آهني باشد كه بر پاي ستم‌پيشگان زنند و آنرا به تركي پخاد گويند) و نوكر مولانا كه نامش ارغون «5» بود و آن حركت ناپسند از او صادر گرديده بود، از حلق بياويزند و تلافي و تدارك ظلمي كه بر رعايا و مظلومين شده، [ب] نمايند و از جانب سني الجوانب صاحبقران فرمان صادر گرديد كه مولانا صاعد و نويسندگان فارس كه از فارس آمده‌اند، صورت ظلم مولانا صاعد را به مسامع عليه رسانيده به شيراز روند و خاطرنشان اهل فارس نمايند كه آنچه را مولانا قطب الدين گرفته، بر رضا و امضاي حضرت گيتي‌ستان نبود و آن حضرت خواجه ملكشاه سمناني را «6» براي ضبط ماليات با آنها، مصاحب فرموده آنها را روانه شيراز بساخت و چون اين جماعت با فرمان ويرليغ وارد شيراز گشتند، اولا ارغون را از حلق بركشيدند و روز جمعه كه تمامت مردمان شهري و روستائي در مسجد جامع عتيق شيراز جمع گشته، صحن و بام مسجد پر از خلق شده بود، مولانا قطب الدين صدر را در پاي منبر سنگي با دو شاخه و
______________________________
(1). در روضة الصفا، ج 6، ص 457، مولانا قطب الدين قمي. در حبيب السير، ج 3، ص 520: (مولانا قطب الدين قرومي- صدر).
(2). (به فتح اول و كسر ثاني)، نوعي دينار و تومان كه در عهد مغول و تيموريان و صفويان متداول بود.
(3). در حبيب السير، ج 3، ص 587: خواجه احمد صاعدي. و ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 587.
(4). ر ك: آنندراج: (دو شاخه چوپ و پيكان و نيزه دو شاخ و آلتي است كه بر گردن مجرمان نهند و محبوس كنند و آنچه بر پاي نهند، كنده گويند)- زولانه بر وزن جودانه همان زاولانه است كه بندي است از آهن كه بر پاي ستور و مردم ديوانه نهند.
(5). در روضة الصفا، ج 6، ص 458: (ارغنون). در حبيب السير، ج 3، ص 520: (ارغون).
(6). در روضة الصفا، ج 6، ص 458: (خواجه ملك سمناني).
ص: 328
زولانه حاضر ساخته مولانا صاعد بر منبر رفته، سخنان شهريار آفاق را به مردمان بازگفت و اين بيت «1» را بخواند:
اگر خراب شد آن مملكت ز شاه مدان‌كه نزد مردم دانا گناه مولاناست و از در و بام مردم به غوغا درآمده، ثنا و شكر پادشاه عدالت‌پناه را به گوش ساكنان عالم علوي رسانيدند و در مدت دو ماه مبلغ سيصد هزار دينار كپكي را كه از اردوي اعلي به همراه خود آورده بودند، در حضور علما و سادات و بزرگان، بي‌كم و كاست به صاحبان مال تسليم كردند و در اين باب خطوط نوشته به اسامي حضار مجلس مزين داشتند و بعد از انجام اين مهام اميرزاده پير محمد دو شاخه و زولانه را از مولانا قطب الدين صدر برداشته روانه سمرقندش داشت «2» و چون حضرت صاحبقران گيتي‌ستان امير تيمور گوركان از نظم ممالك مصر و شام و تمامي بلاد روم و گرجستان و ايران و هندوستان و تركستان كوچك و بزرگ فراغت يافت، به دار السلطنه خود سمرقند رفته، براي تدارك جرائم و كفارات مظالم كه از اول طلوع دولت و اقبال سلطنت براي مصلحت ملكي يا خودرائي متحمل گشته بود به عزم و حزم جزم ملوكانه به نيت جهاد في سبيل اللّه قاصد ممالك ختا و چين گرديد «3» و فرمان لازم الاذعان شرف صدور يافت كه امرا و نوئيان هر يك با سپاهي انبوه، حاضر شوند و در اندك زماني، لشكر بيش از مار و مور در اكناف سمرقند مجتمع شدند.
در كتاب روضة الصفا نوشته است «4» كه: از اميرزاده سلطان احمد پسر اميرزاده سيدي- احمد پسر اميرزاده ميرانشاه شنيدم كه مي‌فرمود دفتر سان سپاه صاحبقران در نزد من است و در آن نوشته است كه در سفر ختا «5»، ملازمان خاصه حضرت صاحبقران گيتي‌ستان امير تيمور گوركان، سيصد و هشتاد و دو هزار و ششصد و دوازده نفر بوده‌اند و مجموع لشكر ظفر اثر در آن سفر، به هشتصد هزار سوار و پياده مي‌رسيد و حضرت صاحبقران با اين شماره سپاه،
در ماه جمادي الاولي سال 807: در اوائل قوس، از سمرقند، نهضت به جانب ختا فرمود.
نبد بر زمين ذره «6» را جايگاه‌نه اندر هوا باد را مانده راه و چندين هزار خروار غله مقرر داشت كه بر ارابه‌ها بار كردند «7» كه در عرض راه زراعت نموده تا در وقت مراجعت سيورسات سپاه آماده باشد و چندين هزار شتر آبستن در اردو داشت كه در وقت احتياج، شير شتر قوت مردمان شود و چون چند منزل شتافتند آفتاب عالمتاب به نيمه برج جدي رسيد و از شدت سرما رود سيحون چون يكپارچه نقره‌خام، يخ گرديد «8» و قله كوه و صفحه صحرا از بسياري برف يكسان گشت و حضرت صاحبقران براي خلاصي اردو بر جناح استعجال
______________________________
(1). (اين بيت خواجه عماد فقيه را تغيير كرده و بدين نهج بر زبان گذرانيد) ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 458.)
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 458.
(3). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 484.
(4). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 480 و 481.
(5). در متن: (خطا).
(6). بيت از شاهنامه است منتهي بجاي (ذره) در آنجا (پشه) مي‌باشد. ر ك: شاهنامه دبير سياقي، ج 5، ص 2026، بيت 503.
(7). در متن: (كرده).
(8). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 483 و حبيب السير، ج 3، ص 530.
ص: 329
حركت مي‌فرمود و دست و پاي چندين هزار نفر از سرما، سياه گشته، شقاقلوس گرديد و آن حضرت براي دفع سرما، از تجرع باده سرخ و زرد فايده نديده، خاطر خود را در آشاميدن عرق خرما و كشمش آسوده داشت و دو سه شبانه روز اكتفا به عرق نموده از خوردن بازماند و مزاجش متبدل گشته «1»، پرستارانش حمل بر خمار نموده كمايتداوي شارب الخمر بالخمر دو سه جام ديگر به آن حضرت پيماندند و تب پيدا گشته آنافانا اشتداد يافت و دست اطباء حاذق از علاج كوتاه گرديد و چون اصل مرض دماغي نبود حواس خمسه باطني‌اش بجا مانده، مرگ را در خود مشاهده نمود، قطع رشته اميد زندگاني فرمود و با اعتقادي درست و نيتي راست توبه نصوح از جميع منهيات شرعيه فرمود و آلات مناهي را درهم شكست «2» و ولايتعهد سلطنت و فرمانروائي سمرقند را به نبيره خود اميرزاده پير محمد پسر اميرزاده جهانگير، برحسب وصيت واگذاشت و او را از غزنين كه مقر حكومتش بود، طلب داشت، پس قاريان را «3» حاضر ساخته به تلاوت كلام اللّه- مجيد مشغول گشتند و خود كلمه طيبه شهادتين را مكرر مي‌نمود تا در ميانه نماز شام و خفتن شب هفدهم ماه شعبان همين سال داعي حق را لبيك اجابت گفته از دار غرور به منزل سرور انتقال نمود.
دريغ آن خداوند ديهيم و تاج‌كه او بود آئين و دين را، رواج
دريغ آن جهاندار «4» با اعتقادصلاح و پناه بلاد و عباد «5» و براي تاريخ وفاتش گفتند:
شهنشاهي كه مأوايش بهشت جاودان آمدوداع شهرياري كرد و تاريخش همان آمد «6» پس جنازه او را از خطه «انزار» همه‌جا از روي يخ گذرانيده به شب بيست و دويم ماه شوال همين سال وارد دار الملك سمرقند گرديد و در گنبدي كه براي مدفن خود ساخته و پرداخته بود، دفن نمودند «7».
سران ملك پيراهن دريدنددم و يال ستوران را بريدند «8»

[وقايع فارس در روزگار شاهرخ]

مدت زندگانيش هفتاد و يك سال و زمان جهانگيري و سلطنتش به استقلال سي و شش سال و سي و شش نفر اولاد و نبيره به يادگار بگذاشت «9» كه هيچكس بر وصيت او عمل ننمود بلكه هر يك براي خود لواي سلطنتي افراشت و اميرزاده شاهرخ پسر صاحبقران امير تيمور گوركان در شهر هرات در ماه مبارك رمضان همين سال، بعد از مراسم تعزيت و سوگواري در ساعتي سعد
______________________________
(1). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 534.
(2). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 534 و روضة الصفا، ج 6، ص 485.
(3). (اشارت عليه صدور يافت كه مولانا هيبت اللّه ... بدرون خرگاه درآيد و به تلاوت قرآن مجيد ... مواظبت نمايد). ر ك:
حبيب السير، ج 3، ص 534.
(4). در حبيب السير، ج 3، ص 534: (پاك‌اعتقاد).
(5). (اين واقعه در شب چهارشنبه هفدهم شعبان 807 در وقتي كه آفتاب در هشتم درجه حوت بود روي نمود). ر ك:
حبيب السير، ج 3، ص 535.
(6). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 535. اما روضة الصفا، (ج 6، ص 486)، اين بيت را از مولانا بهاء الدين جامي مي‌داند.
(7). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 536. و روضة الصفا، ج 6، ص 489.
(8). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 487.
(9). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 541.
ص: 330
بر اريكه سلطنت قرار گرفت و خطبه و سكه را به نام خود مزين داشت «1» و ايلچيان براي رسانيدن خبر جلوس ميمنت مأنوس، به اطراف خراسان و مازندران و بلاد ايران روانه ساخت و چون خبر وفات حضرت صاحبقران به شيراز رسيد، اميرزاده پير محمد پسر اميرزاده عمر شيخ كه فرمانفرماي مملكت فارس بود، امير لطف اللّه بيان تيمور چلپان شاه پرلاس «2» و ديگر اعيان مملكت را خواسته، در مقام مشاورت برآمده هر يك رائي زدند و اميرزاده برخلاف آنها گفت: صلاح مملكت فارس و اصفهان و همدان كه در تحت اقتدار من و دو نفر برادران من: اميرزاده رستم و اميرزاده اسكندر است چنين مي‌دانم كه حضرت خاقان سعيد، شاهرخ كه به‌علاوه آنكه عم اكرم ماست بعد از وفات والد ماجد ما، به فرمان صاحبقران والده ماجده ما، در ازدواج آن خاقان درآمد و سمت پدري در حق ما بهم رسانيد و هميشه ما را ملحوظ عنايت خود داشت، بهتر آن است كه خطبه و سكه اين سه مملكت را به نام نامي او زينت دهيم و در ظل عطوفت او در مهد آسايش به استراحت زندگاني كنيم. تمامت اهل مشاورت رأي او را پسنديده، امر را مقرر داشتند و ايلچي به دربار معدلت مدار، روانه ساختند و در طي عريضه، معروض داشتند:
همه بندگانيم شهرخ‌پرست‌من و رستم، اسكندر و هر كه هست «3» و بعد از ورود ايلچي شيراز به خراسان، حضرت خاقان شاهرخ او را نوازش فرموده با نيل مقصود، روانه‌اش داشت و بعد از رسيدن ايلچي از خراسان به شيراز، اميرزاده پيرمحمد به استظهار تمام به مهمات ملكي پرداخت و امير تمور ملك را با خلعت خاص روانه يزد نموده، داروغه يزد را طلب داشت و ديگري را به جانب ابرقوه فرستاده، سلطان محمود داروغه را بخواست و هر دو نفر داروغه، امتثال فرمان كردند و با پيشكش‌هاي لايق وارد شيراز گرديده، مورد عنايت شده، در سلك امراء انتظام يافتند و حكم فرمود كه تمامت سپاه فارس و عراق عجم در دار الملك شيراز، ملازم درگاه باشند، پس مردمان پراكنده در شهر شيراز جمع گشته، نام هر يك در دفتر لشكر- نويس، ثبت كردند و در بين اميرزاده اسكندر از همدان فرار كرده وارد شيراز گرديد و از اميرزاده عمر پسر اميرزاده ميرانشاه پسر حضرت صاحبقران امير تيمور گوركان شكست يافته بود و اميرزاده پير محمد با او به عطوفت و مهرباني سلوك نموده، و ايلچي روانه كرمان داشته امير ايداگو «4» را طلبيد و امير سر در اطاعت نياورده، ايلچي را مأيوس نموده، روانه‌اش داشت، پس اميرزاده- پير محمد با لشكر آماده، قاصد كرمان گرديد و اميرزاده اسكندر والي يزد به او پيوست و در بين راه خبر رسيد كه جماعتي در كمينگاه به خيال غدر نشسته‌اند. اميرزاده اسكندر بر آنها تاخته، جمعي را كشته، فوجي را اسير داشت. باقي، فرار كرده به شهر كرمان رسيدند امير ايداگو در پس حصار شهر كرمان نشست و سپاه فارس شهر را محاصره نمود، بعد از چند روز عاليجناب سيادت‌مآب، سرور اهل فقر و كسوة درويشي، شاه نعمت اللّه [ولي] از شهر كرمان درآمده، براي مصالحه مبالغه نمود و امر صلح را مقرر فرمود و امير ايداگو پيشكشهاي لايق از شهر به اردو فرستاد و روز ديگر اميرزاده پير محمد قاصد شيراز گرديد و اميرزاده اسكندر عازم يزد شده هر يك به مقر حكومت خويش
______________________________
(1). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 500.
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 520.
(3). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 521.
(4). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 522.
ص: 331
رسيدند «1».
در سال 809: جماعتي از بدخواهان كه در لباس نيكخواهي ملازم اميرزاده پير محمد و اميرزاده اسكندر بودند، بناي فساد را گذاشته، يگانگي آنها را به بيگانگي رسانيدند «2» و اميرزاده- پير محمد، اميرزاده اسكندر را گرفته، مقيد داشت و حكومت يزد را به معتمدي سپرد و خزانه او را از يزد به شيراز فرستاد و خود با سپاه فراوان از يزد به جانب اصفهان رفت و اميرزاده رستم به محاصره شهر پرداخته، قدم بيرون نگذاشت و اميرزاده پير محمد از اصفهان با صد عز و ناز وارد شيراز گرديد و اميرزاده اسكندر را با قيد روانه خراسان داشت و اميرزاده اسكندر در طبس قيد را شكسته، از جانب بيابان به اصفهان آمد و اميرزاده رستم وجود او را مغتنم دانسته به استقبالش شتافت و او را به احترام تمام به شهر آورد و اميرزاده پير محمد از اتفاق دو برادر انديشيده، نوكران اميرزاده اسكندر كه در شيراز بودند گرفته محبوس نمود «3» پس اميرزاده اسكندر و اميرزاده رستم لشكر فراهم آورده، قاصد شيراز شدند و اميرزاده پير محمد حكم فرمود كه جماعتي بر سر بند امير و ساير گذارگاه (هاي) رودخانه كربال و مرودشت و رامجرد، براي منع عبور سپاه اصفهان توقف كنند «4» و تيمور خواجه را در دهنه تنگ فاروق و تنگ سيوند گماشت كه اميرزاده اسكندر وارد مشهد مادر سليمان گرديد، روز ديگر بر سپاه تيمور خواجه حمله نموده، آنها را پراكنده ساخت و تيمور خواجه به اميرزاده پير محمد پيوست و اميرزاده اسكندر و اميرزاده رستم تا كنار رودخانه مرودشت و كربال تاخته، گذارها را مضبوط ديده، متحير گشتند، پس جمعي در برابر بند امير گذاشته، بناي نقاره زدن را نمودند و باقي سپاه را از جايهاي مناسب رودخانه گذرانيدند و مستحفظين، بعد از اطلاع فرار نمودند و اميرزاده پير محمد عود به شيراز نموده برج و بارو را محافظت نمود و سپاه اصفهان، با دو نفر اميرزاده وارد جلگاء شيراز گشته و در بيرون درب سلم «5» كه به دروازه شاه داعي مشهور شده نزول اجلال نمودند و باران به اندازه‌اي باريد كه مجال توقف نكرده، اردو را برداشته در دامنه كوه صبوي شيراز منزل نمودند و تا چهل روز به امر محاصره مشغول شدند چون از فتح شيراز مأيوس شدند، عطف عنان به جانب گرمسيرات فارس نموده، بيشتر از قرار غارت كرده، عود به اصفهان نمودند و اميرزاده پير محمد خودسازي كرده، در فكر انتقام افتاد «6» و با استعداد تمام، عازم اصفهان گرديد و اميرزاده رستم از وباي اصفهان گريخته در كندمان «7» توقف داشت، چون سپاه فارس با سپاه اصفهان مقابل شد و جنگ درپيوست، اصفهانيان شكست- يافته، پراكنده شدند و اميرزاده رستم فرار كرده صلاح خود را در توقف نديده به كاشان رفته، چند روزي استراحت نمود و اميرزاده اسكندر به او پيوسته، به اتفاق روانه خراسان شدند و اميرزاده پير محمد با فر جمشيدي وارد اصفهان گرديد و مردمانش را استمالت نمود و بساط عدل و انصاف بگسترد و فرمود كه دفترهاي پيشين را شستند و دفتري را به اعتدال نوشتند و ايالت اصفهان را
______________________________
(1). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 522.
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 566.
(3). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 566.
(4). (از سربند عضد الدوله ديلمي تا پيش قلعه ماران كنار رودخانه را كه محل گذار است مضبوط دارند). ر ك: روضة- الصفا، ج 6، ص 566).
(5). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 567.
(6). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 567.
(7). در روضة الصفا، ج 6، ص 567: (گندمان).
ص: 332
به ولد ارجمند خود اميرزاده عمر شيخ واگذاشت «1» و تمامت بلاد عراق را مسخر نمود و براي هر يك حاكمي معين فرموده عود به شيراز نمود.
در سال 810: براي تسخير خوزستان از شيراز حركت كرده، چون وارد رامهرمز گرديد جمعي را با عهدنامه نزد امير خواند پرلاس و امير شيخ‌زاده توكلي كه والي آن سامان بودند فرستادند و امرا با تحف و هدايا در شهر شوشتر وارد اردوي كيوان شكوه شده، مورد عنايت گشتند و اميرزاده پير محمد از شهر شوشتر به شهر دزفول رفته، نظمي لايق بداد، پس تشريف‌فرماي هويزه گرديد «2»، ايل و احشام آن ناحيه، سر در اطاعت آورده، پيشكشهاي لايق گذرانيدند و تمامت نواحي خوزستان تا سرحد بغداد مسخر گرديد و براي هر ناحيه حاكمي قرار داده عود به شيراز نمود و اميرزاده رستم و اميرزاده اسكندر چون به خراسان رسيدند، اميرزاده رستم خدمت خاقان سعيد، شاهرخ رسيده، مورد عنايت گرديد و اميرزاده اسكندر به جانب بلخ شتافت و مدتي به مشقت گذرانيد تا آنكه حضرت خاقان سعيد، پرتو عنايت بر او انداخته، سفارش‌نامه او را به امير زاده پير محمد نوشته براي او فرستاد، چون توقيع حضرت خاقاني به اميرزاده اسكندر رسيد مطمئن گشته به استظهار مهر برادري روي به جانب شيراز آورد «3» و در 26 رمضان در وقت نماز شام سال 811: با پاي پياده، از تنگ اللّه اكبر گذشته وارد شيراز گرديد «4» و در خانه خواجه حسين طبيب شرف نزول ارزاني داشت، همان ساعت خبر به اميرزاده پير محمد رسيد، دست از طعام خوردن كشيده، او را به احترام لايق وارد مجلس ساختند و انواع دلجوئي و مهرباني با او بجاي آورده، اسباب پادشاهي براي او آماده داشت و در محله موردستان شيراز خانه مهيا فرموده، او را منزل دادند.
در سال 812: اميرزاده پير محمد براي تسخير كرمان، سپاهي فراهم آورده و اميرزاده- اسكندر را مصاحب خود ساخته قاصد كرمان گرديد «5» و چون به منزل دوچاهه «6» رسيدند خواجه- حسين شربت‌دار كه اميرزاده پير محمد او را از رتبه طبيبي به مرتبه امارت و رياست رسانيده بود با طايفه‌اي از اوباش موافقت كرده، در نيم‌شب به خرگاه شاهزاده پير محمد درآمده او را شربت شهادت چشانيدند و در همان وقت خبر به اميرزاده اسكندر آوردند بي‌تأمل سوار شده دو روزه به شيراز رسيد و با تيمور خواجه كه نائب مناب اميرزاده پير محمد بود، واقعه را در ميان آورد، اعيان شيراز را گمان افتاد كه اين قضيه با «7» اطلاع اميرزاده اسكندر بوده و چون مردمان اردو پي‌درپي رسيدند و بيگناهي اميرزاده اسكندر معين گرديد و تمامت اعيان و بزرگان شيراز با او موافقت كرده بر اريكه ايالت مملكت فارس قرار گرفت كه خواجه حسين شربتدار در تمناي سلطنت، امراي اردو را با خود موافق كرده با جلالت تمام قاصد شيراز گرديده، منزل به منزل آمده، شهر شيراز را محاصره نمود و خواجه حسين شربتدار كه خود را شاه حسين پنداشته، به دروازه
______________________________
(1). در متن: (واگذاشتند). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 568.
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 569.
(3). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 569.
(4). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 570.
(5). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 571.
(6). در متن: (دوچاه‌ير).
(7). در متن: (به).
ص: 333
موردستان آمده با كلو علاء الدين محمد موردستاني سخنان گفته، جوابهاي سخت شنيده، عود به خرگاه سلطنت خود نمود «1».
در روز ديگر سپاه خواجه حسين براي تسخير شهر يورش آوردند و مردمان شهري پاي ثبات فشرده، كاري نكرده عود نمودند و در عصر همان روز يكي از امراي سپاه خواجه حسين از اردو كوچ كرده وارد شيراز گرديد و خواجه حسين از اين واقعه پريشان گشته از اردو بيرون رفت و روز ديگر تمام امراء و لشكريان از دروازه موردستان وارد شيراز گشته به عنايت اميرزاده اسكندر سرافراز گرديدند و خواجه حسين به جانب كرمان شتافت و چند نفر از امراء كه در خدمت اميرزاده پير محمد به كرمان مي‌رفتند كه قضيه شهادت اميرزاده اتفاق افتاد، از خواجه حسين فرار كرده بودند، عود به شيراز مي‌نمودند، از جمله امير صديق در راه كرمان خواجه حسين را ديده و شناخته، او را گرفته، گوش او را بريده براي نشانه از پيش روانه شيراز داشت «2» و روز ديگر خواجه حسين را به تكيه حضرت شيخ سعدي عليه الرحمه رسانيدند و ريش او را تراشيده، بر گاوي نشانيده وارد شيرازش داشتند و اميرزاده اسكندر از او پرسيد چرا مرتكب اين كار شنيع شدي در جواب گفت براي او بد شد و براي شما خوب، اميرزاده باگزلك به دست خود يك چشم او را درآورد «3» پس فرمود با چماق او را كشتند و سرش را به اصفهان فرستاده، جنازه‌اش را سه روز آويخته، او را سوزانيدند و چنانكه در سابق نگاشته گشت سلطان معتصم پسر سلطان زين العابدين پسر شاه شجاع پسر امير مبارز الدين آل مظفر در وقتي كه سلطان زين العابدين را به حكم سلطان صاحبقران امير تيمور- گوركان به سمرقند مي‌بردند از راه فرار كرده به جانب شام برفت و در اين اوان از شام به آذربايجان آمده، امير قرا يوسف تركمان مقدم او را مبارك دانسته، لشكري به او داده، روانه اصفهانش داشت كه ملك موروثي خود را تصاحب كند «4»، بعد از ورود او به حوالي اصفهان، اميرزاده عمر شيخ پسر اميرزاده پير محمد مقاومت نياورده به جانب يزد فرار نمود و اميرزاده اسكندر بعد از اطلاع با سپاه فارس قاصد اصفهان گرديد و چون نزديك شد با سپاه سلطان معتصم جنگ كرده، فتح عايد اميرزاده اسكندر گرديد و سلطان معتصم از جنگ برگشته، خواست اسب خود را از جدولي بجهاند كه از اسب افتاد و كسي از سپاه اميرزاده اسكندر رسيده او را شناخته سرش را بريده «5»، خدمت اميرزاده [اسكندر] آورد و اميرزاده صورت فتح را با چاپار روانه خراسان داشت و از عم كامكار حضرت خاقان شاهرخ استدعا نمود كه يكي از برادران او را روانه فارس نمايد «6» و خاقان سعيد شاهرخ ميرزا بايقرا را كه برادر كهتر اميرزاده اسكندر بود روانه فارس داشت و در اين اثنا اميرزاده رستم، پسر اميرزاده عمر شيخ به رخصت و اجازه خاقان سعيد، قاصد اصفهان گشته بر جناح تعجيل وارد گرديد «7» و اعيان اصفهان به ورود او خاطر را آسوده داشتند و اميرزاده اسكندر عود به شيراز نمود و چون از انتظام مهام فارس فارغ گرديد، انديشه بر تسخير اصفهان
______________________________
(1). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 571.
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 572.
(3). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 572 .. گزلگ يا گزليك لفظي تركي است به معني كارد كوچك دسته دراز.
(4). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 572.
(5). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 573.
(6). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 573.
(7). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 574.
ص: 334
و عراق عجم گماشت و امير عبد الصمد و امير صديق را از پيش روانه داشت و آنها به ورزنه رفته قلعه او را مضبوط داشتند و چون خبر به اميرزاده رستم رسيد، از اصفهان آمده، قلعه ورزنه را محاصره نمود و اميرزاده اسكندر فوجي را به مدد امير عبد الصمد و امير صديق روانه نمود و اميرزاده رستم به استقبال آنها شتافت، چون سپاه فارس مقاومت با اميرزاده رستم را نداشتند پناه به قلعه «1» بردند و اميرزاده رستم آنها را محاصره نمود و اميرزاده اسكندر با سپاه خاصه خود وارد آتشگاه گرديد، و در بين ميرزا خليل سلطان «2» كه به فرموده خاقان سعيد شاهرخ براي نظم به عراق عجم آمده بود، اطلاع بهم رسانيده، براي مصالحه اميرزادگان به اصفهان آمد و هرچه توانست در امر صلح كوشيد، فايده نبخشيد و در شهر اصفهان قحط و غلا روي نمود «3»، اميرزاده اسكندر دست از محاصره كشيده، عود به شيراز نمود و اميرزاده رستم لاعلاج شده از شهر بيرون آمده، به جانب آذربايجان رفته پناه به امير قرا يوسف تركمان برده، او را به احترامي لايق پذيرائي نمود و سپاهي از تركمان به او سپرده روانه اصفهان گشت و در نزديكي اصفهان تركمانان بي‌اجازه برگشتند و اميرزاده رستم با خواص خود به نزديكي اصفهان رسيد، خواجه احمد صاعدي كه در آن وقت حكمران اصفهان بود به استقبال اميرزاده شتافته او را به احترام وارد ساخت و نزديك به دو ماه گذشت و چون خواجه «4» بي‌اجازه اميرزاده مداخلت در كارها مي‌نمود او را گرفته به قتل رسانيد و اصفهانيان بر اميرزاده رستم شوريده، او را از اصفهان بيرون نمودند و لاعلاج به جانب خراسان روانه گرديد و بعد از اين واقعه اميرزاده اسكندر در فارس و عراق لواي اقتدار افراشت.
در سال 814: اميرزاده اسكندر به اصفهان رفته پايتخت سلطان ملكشاه سلجوقي را مقر حكمراني خود قرار داد و چون خبر استيلاي امير قرا يوسف تركمان بر آذربايجان و عراق عرب به سمع خاقان سعيد شاهرخ رسيد، به عزم استرداد آن نواحي از دار السلطنه هرات عازم آذربايجان گرديد و منشوري به اميرزاده اسكندر فرستاد كه بايد با سپاه فارس و عراق به اردوي اعلي پيوندد و چون اميرزاده از عنوان فرمان مطلع گشت جواب را به مساهله و مسامحه گذرانيد و بعد از چند روز نام سامي حضرت خاقاني را از خطبه و سكه در قلمرو خود بينداخت «5» و طغراي احكام خود را چنين نوشت: «القائم بامور المسلمين و ولي امير المؤمنين، السلطان اسكندر.» چون مخالفت اميرزاده اسكندر ظاهر گرديد حضرت خاقان عزم آذربايجان را منفسخ داشته، عطف عنان به جانب اصفهان فرمود.
در سال 817: اردوي خاقاني در نزديكي شهر اصفهان به دو فرسخي نزول نمود و اميرزاده اسكندر دل بر جنگ نهاده با سپاه خود از شهر اصفهان بيرون آمده، جنگ كرده، شكست يافته، عود به شهر نموده متحصن گرديد و چون اين خبر به شيراز رسيد، اعيان و بزرگان انجمني كرده، بعد از مشاوره، صلاح حال خود و عباد را در اطاعت حضرت خاقان شاهرخ دانسته، خطبه و سكه را به نام او كرده، پسر اميرزاده اسكندر و شيخ يساول و جماعتي از انصار آنها را
______________________________
(1). در روضة الصفا، ج 6، ص 574: (قلعه دستجرد).
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 575.
(3). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 575.
(4). در متن: (به).
(5). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 610.
ص: 335
گرفته «1» محبوس داشته واقعه را به عرض همايوني رسانيدند و حضرت خاقان لطف اللّه بيان تيمور را براي ضبط اموال و حكومت روانه شيراز فرمود و حسن صوفي ترخان و چلپان شاه پرلاس را براي آوردن پسر اميرزاده اسكندر از شيراز به اصفهان مصاحب امير لطف اللّه داشت و بعد از ورود اين جماعت به شيراز امير لطف اللّه، امير چلپان شاه پرلاس را براي آنكه مبادا مخالفت كند به قتل رسانيد «2» و بعد از رسيدن اين خبر به اصفهان، حضرت خاقان سعيد، امير لطف اللّه را معزول نمود و امير سيد علي ترخان را بجاي او روانه شيراز فرمود و چون زمان محاصره اصفهان از پنجاه روز گذشت و خاقان سعيد چندين مرتبه براي صله رحم، تقاضاي مصالحه نمود و اميرزاده اسكندر به خشونت پيغام مي‌فرستاد تا آنكه خاقان سعيد شاهرخ حكم به جنگ سلطاني فرموده، تمامي سپاه يورش آورده، اصفهان را مسخر داشتند و اميرزاده اسكندر فرار كرده بعد از روزي دستگير گشته به حضور عم كامكارش آورده، برحسب فرمان او را به اميرزاده رستم سپردند و اميرزاده پاس برادري را نكرده با ميل آتش او را از هر دو چشم نابينا نمود «3» و حضرت خاقان بعد از انتظام ممالك عراق عجم و اصفهان به جانب شيراز جنت‌طراز شتافت، بعد از ورود، ايالت مملكت فارس را به امير مضراب بهادر مفوض فرمود و امير مضراب در همان دو روزه مريض شده برحمت ايزدي پيوست و پس فرمانفرمائي فارس را به ولد ارجمند خود اميرزاده ابراهيم سلطان «4» ارزاني داشت و نصايح ملوكانه در رعايت رعيت و سپاه به او فرمود و چون خاطر اشرف از نظم فارس فارغ گرديد، عنان عزيمت را به جانب خراسان منعطف ساخت و از راه يزد و بيابان طبس گذشته در ماه رجب همين سال وارد دار السلطنه هرات گرديد.
در سال 818: اميرزاده بايقرا پسر اميرزاده عمر شيخ كه از جانب خاقان سعيد، شاهرخ، فرمانرواي همدان و نهاوند و بروجرد بود و اميرزاده اسكندر نابينا را به او سپرده بودند «5» در خيال تسخير مملكت اصفهان و فارس افتاده، به تحريك اميرزاده اسكندر، سه هزار نفر سوار فراهم آورده، روانه مقصد گرديد و اميرزاده رستم، والي اصفهان، جماعتي از سپاه خود را به سر راه برادران فرستاد، بعد از تلاقي، جنگ كرده، اميرزاده اسكندر اسير سپاه اصفهان گرديده، او را به درگاه اميرزاده رستم بردند و اميرزاده بايقرا بدين سبب فتوري در عزيمتش شده، چون به كندمان «6» رسيد چند روز توقف نموده و اين اخبار به شيراز آمد و اميرزاده ابراهيم سلطان، جماعتي را از نوكران اميرزاده اسكندر كه در شيراز عاطل و باطل مانده بودند، گرفته، مقيد ساخته، روانه خراسان فرمود و چون به منزل خان خره رسيدند، گرفتارها، كند را شكسته و بند را گسسته، مستحفظين را كشته، در كندمان خدمت اميرزاده بايقرا رسيدند و اميرزاده را در توقف ملامت نموده، محرك گشته، لواي اميرزاده را براي تسخير شيراز برافراشته از كندمان كوچ به كوچ نموده، وارد صحراي بلوك بيضا شدند و اميرزاده ابراهيم سلطان با لشكر خود از شيراز به بيضا رفته، بعد از تلاقي جنگ درانداخت و چون
______________________________
(1). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 617.
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 618.
(3). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 620.
(4). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 622.
(5). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 632.
(6). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 632. و حبيب السير، جزء سوم، از ج 3، ص 594.
ص: 336
تنور حرب گرم شد، مسعود شاه شول كه حاكم شولستان بود، روي خاطر را از اميرزاده ابراهيم- سلطان برداشته و جمعي را با خود موافق كرده، به جانب اميرزاده بايقرا رفته، در اطاعت او درآمدند و اميرزاده ابراهيم سلطان عطف عنان به جانب شيراز كرده، به سرعت باد، وارد گرديده، والده ماجده خود، طوطي‌آغا «1» را با آنچه توانست از خزانه برداشته، بر جناح تعجيل تاخته وارد بلده ابرقوه گرديد و صباح روز جمعه آخر ربيع اول همين سال، اميرزاده بايقرا، از بيضا، وارد خارج دروازه استخر كه اكنون به دروازه اصفهان شهرت يافته گرديد «2» و تا نزديك ظهر، سواره ايستاده سادات عالي‌درجات و مشايخ و قضات و علما و اعيان شيراز «3»، بنا بر ضرورت، براي استقبال از شيراز، بيرون آمده، شاهزاده را با اعزاز وارد شيراز جنت‌طراز نمودند و چون خبر ورود اميرزاده بايقرا به اصفهان رسيد، اميرزاده رستم، خاك در چشم بيمروتي ريخته، برادر والاگهر خود اميرزاده- اسكندر را بكشت «4» و خاطر خود را، آسوده داشت.
چون خبر استيلاي اميرزاده بايقرا، گوشزد حضرت خاقان سعيد، شاهرخ شاه گرديد سپاه ظفر اكتناه را تدارك و تهيه فرمود [و] در ماه جمادي اخري از دار السلطنه هرات، قاصد شيراز گرديد «5» و سپاه ديگر بلاد را مأمور فرمود كه به جانب شيراز روانه شوند و تمامي لشكر هر يك از منزل خود به جانب شيراز تاخته در ركاب اميرزاده ابراهيم سلطان،
بدين‌گونه رفتند تا قصر زردز گرد سپه شد هوا، لاجورد «6» اميرزاده ابراهيم سلطان، از كوشك زرد عازم شيراز گرديد و اميرزاده بايقرا بعد از اطلاع در لجه «7» تحير افتاد، گاهي خود را تسلي داد «8» كه حضرت خاقان سعيد خود را از نواحي خراسان دور نخواهند فرمود و اميرزاده ابراهيم سلطان از تنگ اللّه اكبر شيراز بيرون آمد و اميرزاده بايقرا ديوار و باروي شهر را حصار خود كرده، در پس زانوي حيرت نشست و حضرت خاقان سعيد از ري و قم و كاشان، گذشته، وارد اصفهان گرديد كه چاپار اميرزاده، ابراهيم سلطان وارد گشته، خبر آورد كه اميرزاده بايقرا در شهر شيراز متحصن شده، قلعه‌داري مي‌نمايد و حضرت خاقان سعيد، از اصفهان به مهيار «9» آمده، بر سبيل تعجيل، روي خاطر را جانب شيراز داشته، خرگاه گردون اكتناه را در ميدان سعادت‌آباد بيرون دروازه سعادت‌آباد شيراز برپا نمودند و بعد از اطلاع اميرزاده- بايقرا، آتش حيرت، از دماغش شعله زده، ناچار گشته، براي پسر عم كامگار خود اميرزاده- غياث الدين بايسنقر پسر حضرت خاقان سعيد شاهرخ پيغام فرستاده او را شفيع خود نمود و امير- غياث الدين، خدمت والد ماجد خود از گناه و تقصير اميرزاده بايقرا طلب عفو و اغماض نموده،
______________________________
(1). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 633.
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 633.
(3). در روضة الصفا، ج 6، ص 633: (سادات و قضات و دستاربندان و كلويان شهر).
(4). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 633.
(5). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 633. و حبيب السير، جزء سوم، ج 3، ص 595.
(6). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 634.
(7). در متن: (بجه).
(8). در متن: (داده).
(9). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 634.
ص: 337
به هدف اجابت رسيد «1»، پس اميرزاده بايقرا با قرآن و شمشير با خواص خود از شيراز بيرون آمده، مورد عنايت گرديد و چند نفر از خواص او كه منشأ فساد بودند به فرمان حضرت خاقان به ياسا رسانيدند و اميرزاده بايقرا را به صحابت چندين نفر معتمد روانه قندهار «2» داشت و موكب فيروزي- كوكب وارد شهر شيراز گرديد و در اثناء حكام و اعيان شولستان و لرستان به شيراز آمده مورد مرحمت گرديدند و ملك گرگين كه از نژاد گرگين ميلاد بود «3» و والي لارستان به تحف و هدايائي لايقه از لار به شيراز آمده، منظور نظر عاطفت گرديد و تتمه ماه مبارك رمضان همين سال را در شيراز تمام داشته، روز عيد فطر با علما و سادات و بزرگان و امراء از شهر بيرون آمده در مصلي كه،
خوشا نسيم مصلي و آب ركن‌آبادغريب را وطن خويش مي‌برد از ياد «4» نزول فرمود نماز عيد را با جماعت بجاآورد و چون از نظم مملكت فراغت حاصل نمود به قصد زيارت قطب السالكين، شيخ ابو اسحق «5» از شهر شيراز به بلده كازرون رفته بر سر قبر آن بزرگوار فاتحه خوانده، استمداد همت كرده، عود به شيراز نمود و ايالت مملكت فارس را كما في السابق به ولد ارجمند خود اميرزاده ابراهيم سلطان واگذاشت و از طريق كرمان قاصد خراسان گرديد «6».
در سال 830: در مسجد جامع هرات، حضرت خاقان سعيد شاهرخ، از نماز نافله و واجب فارغ گشته، عازم منزل گرديد كه شخص نمدپوشي كه او را احمد لر «7» مي‌گفتند به صورت داد- خواهان نزديك آمده كاغذي در دست داشته بي‌انديشه پيش آمده كاردي بر شكم خاقان زده ليكن به واسطه لباس، كاري نگشت، احمد لر را گرفته، پاره‌پاره‌اش نمودند و فاضلي در اين واقعه فرموده است:
سال تاريخ هشتصد و سي بودروز جمعه پس از اداي صلوات
بلعجب «8» حالتي پديد آمددر خراسان ولي به شهر هرات
كجروي در بساط فرزين شدخواست تا شهرخي زند «9»، شدمات در سال 832: كه حضرت خاقان سعيد از دار السلطنه هرات براي تسخير مملكت آذربايجان حركت فرمود [و] فرمان لازم الاذعان شرف صدور يافت كه اميرزاده ابراهيم سلطان با سپاه فارس
______________________________
(1). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 635.
(2). (به جانب گرمسير و قندهار فرستاد) ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 635. و جزء سوم حبيب السير، ج 3، ص 595.
(3). در روضة الصفا، اين نسب نيامده است.
(4). بيت از عبيد زاكاني است. ر ك: ديوان عبيد، ص 111. و حافظ نيز غزلي به همين رديف دارد. (ر ك: ص 94، حافظ، چاپ انجوي).
(5). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 636: شيخ ابو اسحق ابراهيم بن شهريار بن زادان فرخ معروف به شيخ مرشد، عارف قرن- پنجم، (متوفي سال 426 هجري).
(6). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 636. و حبيب السير، جزء سوم، ج 3، ص 595.
(7). او از مريدان مولانا فضل اللّه استرابادي بود كه در همان مجلس بدست علي سلطان قوچين و همراهانش او را كشتند و پس از آن مولانا خطاط را متهم شناختند و خواجه عضد الدين دخترزاده فضل اللّه استرابادي را با جمعي ديگر كه متهم بودند به قتل رسانيدند و جسم‌هاي آنها را سوخته به باد دادند و امير قاسم انوار مظنون و تبعيد شد. ر ك:
روضة الصفا، ج 6، ص 693. و حبيب السير، جزء سوم، ج 3، ص 617.
(8). در متن: (بو العجب).
(9). در روضة الصفا، ج 6، ص 692: (شهرخي كند).
ص: 338
در عراق عجم به اردوي كيوان شكوه پيوندد و اميرزاده امتثال نموده از شيراز بر جناح تعجيل شتافته در عرصه مملكت ري به اردوي اعلي ملحق گرديد و در حدود سلماس با سپاه تركمان مخالف جنگها كرده، در همه وقت فتح نموده مورد عنايت مي‌گرديد «1».
در سال 833: بعد از انتظام بلاد آذربايجان، اميرزاده ابراهيم سلطان با سپاه فارس رخصت انصراف يافته، عود به منازل خود نمودند.
در سال 836: حق سبحانه و تعالي، اميرزاده ابراهيم سلطان را پسري كرامت فرموده، نامش را ميرزاده عبد اللّه گذاشتند و به ميرزا عبد اللّه شيرازي مشتهر گرديد.
در سال 838: اميرزاده ابراهيم سلطان در شيراز مريض گشته، اطبا از علاج آن عاجز شدند و در چهارم ماه شوال، اين سال، مرغ روحش از قفس تن پريده، به عالم ديگري شتافت «2» و چهل و دو سال از عمرش گذشته بود و حضرت خاقان سعيد در آن زمان در قشلاق ري توقف داشت، بعد از استماع اين قضيه، منشور ايالت و فرمانفرمائي مملكت فارس را به نام ولد ارجمند، اميرزاده مرحوم ميرزا عبد اللّه شيرازي نگاشتند و اختيار تمامت آن مملكت را در كف كفايت امير شيخ محب الدين «3» ابو الخير نهادند.
در سال 841: اعيان فارس شكايت‌نامه از شيراز به پايه سرير سلطنت فرستاده، كه تمامت رعايا از ستم شيخ ابو الخير به جان آمده، آه و ناله را به عيوق رسانيده‌اند و احدي را مداخلت در كاري نداده است، بعد از اطلاع حضرت خاقان بر مضمون نوشته، فرمان عزل شيخ ابو الخير از حكومت فارس صادر شد «4» و امير صيدي را كه از بزرگان امرا بود و براي ضبط و سياست بر اكثري برتري داشت به حكومت فارس روانه فرمود و امير صيدي بعد از ورود چندان ظلم و ستم بر مردم غريب و بومي نمود كه تمامي خلق ياد خير از اعمال امير شيخ محب الدين ابو الخير نموده، به دل و جان طالب او گشتند كه در اثناء، تير دعاي بيچارگان به هدف اجابت آمد «5».
در سال 843: گريبان امير صيدي «6» در چنگ اجل موعود افتاده، مرغ روحش را از قفس تن بيرون كشيد و جنازه او را به مشهد مقدس بردند و حضرت خاقان سعيد، بعد از اطلاع بر واقعه خواجه معز الدين «7» سمناني را لايق دانسته، صاحب اختيار مملكت فارس داشته، روانه‌اش فرمود و چون خواجه معز الدين از دار السلطنه هرات وارد شيراز گرديد، امير شيخ محب الدين- ابو الخير را از جميع كارها رجوع نمود و شيخ چاره كار خود را در انفاذ تحفه و هديه، از نقد و جنس به دار السلطنه هرات، براي ارباب حل و عقد امور دولتي دانسته، آن‌قدر، روانه داشت كه خاطرها را شاد بداشت. پس استدعا نموده او را به پايه سرير اعلي طلب داشتند و بعد از
______________________________
(1). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 696. و حبيب السير، جزء 3، ج 3، ص 619.
(2). (ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 710) اين واقعه را در سال 839 مي‌داند. ولي مؤلف اين نكته را از حبيب السير گرفته است. ر ك: ج 3، جزء 3، ص 624. در احسن التواريخ (ص 218) نيز سال 838 است.
(3). در روضة الصفا، (ج 6، ص 710): (نجيب الدين) ولي در حبيب السير: (محب الدين) است. ر ك: جزء سوم، ج 3، ص 625.
(4). روضة الصفا، (ج 6، ص 718)، اين واقعه را در ضمن حوادث سال 845 آورده است.
(5). در متن: (آمده).
(6). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 718.
(7). در متن (معر الدين). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 719.
ص: 339
ورود به دار السلطنه هرات به شاهزادگان و پيشكاران، پيشكش‌ها داد و رشوتها فرستاد و همه را از خود راضي داشته، اركان دولت متفق الكلمه به عرض همايوني رسانيدند كه وجود شيخ در مملكت فارس چون نمك در طعام است و مهمات مملكت فارس و خوزستان تا نواحي بغداد، بي‌تدبير او تمشيت‌پذير نگردد «1»، حضرت خاقان سعيد، شيخ محب الدين ابو الخير را به خلعتهاي فاخره، سرافراز فرموده، اختيار مملكت فارس را در كف كفايت او گذاشت «2» و رخصت انصراف يافت «3».
در سال 844: از دار السلطنه هرات روانه شده با احترام و اعزاز وارد دار الملك شيراز جنت‌طراز گرديد و بساط حكومت را چنان گسترانيده كه مزيدي بر آن متصور نبود «4» و خواجه- معز الدين سمناني را در زمره امراء عظام قرار داده، ديوان ميرزا عبد اللّه را مهر مي‌نمود «5».
در اواخر سال 849: اميرزاده سلطان محمد پسر اميرزاده بايسنقر پسر حضرت خاقان سعيد- شاهرخ كه سالها به فرمانفرمائي عراق عجم اشتغال مي‌نمود و رتبه برتري بر تمامت اميرزادگان داشت، جماعتي از فتنه‌جويان به عرض او رسانيدند كه حضرت خاقان به سبب ضعف پيري و وسعت مملكت، از فكر اصفهان و فارس بيرون رفته، بايد فرصت را غنيمت شمرد و اين دو مملكت را در تحت تصرف آورد و اميرزاده، سخن ارباب غرض را شنيده با سپاهي انبوه به اصفهان آمد و بي‌مخمصه در تصرف اردو روي خاطر را به جانب فارس بداشت و چون خبر توجه او به ميرزا عبد اللّه- شيرازي رسيد خود را مرد ميدان كارزار او نديده، در شهر شيراز متحصن گرديد «6» و چاپاري را بر سبيل استعجال به خراسان فرستاده، حضرت خاقان را از واقعه مطلع ساخت و اميرزاده محمد وارد گشته، شيراز را محاصره نموده، خاطر را بر جنگ قرار داد و حضرت خاقان سعيد شاهرخ شاه، با سپاهي بيش از مور از دار السلطنه هرات حركت فرموده «7» طي مسافت كرده،
در اوائل سال 850: وارد صحراي كندمان «8» گرديد و اميرزاده سلطان محمد دست از محاصره شيراز كشيده، سپاه خود را متفرق داشته از طريق شولستان و كوه‌كيلويه روانه عراق عجم گرديد و حضرت خاقان سعيد بعد از اطلاع بر فرار نبيره خود از كندمان عطف عنان به صوب اصفهان داشت، بعد از ورود جناب حقايق‌مآب مولانا شرف الدين يزدي صاحب تاريخ ظفرنامه را كه از خواص اصحاب اميرزاده سلطان محمد بود خواسته به او فرمودند: مولانا شما به اميرزاده فرموده‌ايد:
پير است چرخ و اختر بخت تو نوجوان‌آن به كه پير نوبت خود با جوان دهد «9» پس جناب مولوي را به اميرزاده عبد اللطيف «10» سپرده، روانه هراتش داشتند و آن حضرت
______________________________
(1). در متن: (نكرده).
(2). نقل به عبارات از روضة الصفا، ج 6، ص 719.
(3). در متن: (يافته).
(4). در متن: (نه‌بود).
(5). در متن: (مي‌نموده)- ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 719.
(6). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 730. و حبيب السير، ج 3، جزء 3، ص 634.
(7). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 731. و حبيب السير، ج 3، جزء 3، ص 635.
(8). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 731. گندمان. و حبيب السير (ج 3، جزء 3، ص 635): كندمان.
(9). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 732. و حبيب السير، ج 3، جزء 3، ص 635.
(10). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 732 و احسن التواريخ، ص 261. و حبيب السير، ج 3، جزء 3، ص 635.
ص: 340
از اصفهان روانه ري گرديد بعد از ورود روز پنجشنبه پنجم ماه ذي الحجه،
در سال 851: طاير روح قدس او به عالم علوي طيران كرده به رحمت ايزدي پيوست «1» و جنازه آن پادشاه را به دار السلطنه هرات برده، در مدرسه گوهرشاد دفن نمودند و زمان حياتش هفتاد و دو سال بود و هفت سال، از جانب صاحبقران امير تيمور گوركان والي مملكت خراسان بود و مدت چهل سال در بيشتر از بلاد اسلام سلطنت و پادشاهي نمود:
شعر
در اين ره خواه سلطان خواه درويش‌به آخر عقبه مرگ آيدش پيش
در اين صحرا كه بوي خرمي نيست‌گياهي بي‌بقاتر ز آدمي نيست «2» و چون خبر اين واقعه هايله به اميرزاده سلطان محمد پسر ميرزا بايسنقر پسر پادشاه مغفور خاقان سعيد شاهرخ رسيد از بلده خرم‌آباد لرستان به عزم تسخير فارس و اصفهان با سپاه گران «3» حركت كرده در كندمان «4» نزول نمود و بعد از چند روز به جانب اصفهان تاخته بي‌ممانعت شهر را تصرف فرمود، پس به قصد تسخير مملكت فارس رايت جلادت افراشته، عازم شيراز گرديد و امير شيخ محب الدين ابو الخير، اميرزاده را به صوب شيراز ترغيب نمود و ميرزا عبد اللّه شيرازي با سپاه فارس به استقبال پسر عم خود درآمده، چند روزي در برابر هم نشستند كه در اثناء والي كرمان با لشكر خود وارد گشته، در لشكرگاه اميرزاده سلطان محمد نزول نمود، ميرزا عبد اللّه تاب مقاومت را در خود نديد و به جانب قلعه استخر شتافت و چند روز به ناكامي بسر برده و لشكر عراق اردوي او را غارت كرده، پراكنده نمودند و اميرزاده سلطان محمد با فر جمشيدي وارد شهر شيراز گرديد و جناب سيادت و سعادت انتساب، سيد احمد نظام الدين را كه از اجله سادات شيراز بود، براي استمالت شاهزاده ميرزا عبد اللّه شيرازي، روانه قلعه استخر داشته، ميرزا عبد اللّه را استمالت داده، او را به شيراز آورده، اميرزاده سلطان محمد را ملاقات كرده، او را مخير داشت كه به هرجا خواهد مسافرت نمايد، ميرزا عبد اللّه خراسان را اختيار نموده و اميرزاده اسباب سفر او را به وجه لايق فراهم آورده، او را روانه خراسان داشت و خود به فراغ بال به عيش و عشرت مشغول گرديد و سلطنت مملكت فارس و اصفهان و عراق عجم تا شهر سلطانيه را به استقلال در تحت اقتدار درآورده، پيوسته در خيال تسخير خراسان كه ملك موروث خود مي‌دانست بود «5».
در سال 853: سپاه فارس و عراق را فراهم آورده، قاصد خراسان گرديد و در آن وقت ميرزا بابر «6» برادر كهتر اميرزاده سلطان محمد به ايالت خراسان مي‌پرداخت و چون اميرزاده سلطان محمد به بسطام رسيد، ايلچي خدمت برادر كوچك خود روانه داشت كه بايد در اطاعت درآمده سر افتخار خود را به كيوان رساني، ميرزا بابر جواب ناصواب فرستاده با لشكر خراسان به استقبال
______________________________
(1). روضة الصفا، مي‌نويسد: (درد معده چنان استيلا يافت كه به غير از اداي شهادت مجال دم زدن نداشت). ج 6، ص 733. و احسن التواريخ مي‌نويسد: (گاهي از درد معده شكايت مي‌نمود ... درد صعب بر معده مستولي گشته ...
به جوار رحمت ايزدي پيوست ...) ص 262 و 263.
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 733.
(3). در متن: (كران).
(4). در روضة الصفا، ج 6، ص 765: (گندمان).
(5). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 765.
(6). بابر (به كسر سوم).
ص: 341
برادر آمده، در نواحي جام، سپاه خراسان از سپاه فارس شكست يافته «1»، ميرزا بابر از معركه بيرون رفت و اميرزاده سلطان محمد بر جناح تعجيل به دار السلطنه هرات آمده، بر تختگاه جد خود خاقان- سعيد شاهرخ شاه جلوس نموده به عيش و عشرت اشتغال نمود و امرا و پيشكاران او بناي ظلم و ستم را در نواحي شهر و بلوكات گذاشتند، مردم را از خود رنجانيدند و از هرات و خراسان هر روزه، فوج فوج به جانب ميرزا بابر مي‌رفت و لشكر پراكنده خراساني با آنها موافقت كرده، قاصد هرات گرديدند و اميرزاده سلطان محمد بار ديگر سپاه فارس و عراق را به استقبال ميرزا بابر روانه داشت و در نزديكي مشهد مقدس، دو سپاه به يكديگر رسيده، جنگ كرده، لشكر فارس و عراق شكست يافت و چون خبر به اميرزاده سلطان محمد رسيد با سپاه فراوان قاصد جنگ ميرزا بابر شد و چون ميرزا بابر خبر آمدن اميرزاده سلطان محمد را شنيد با آنكه فتح از جانب او شده بود، روي تافته بركناره كشيد «2» و چون همراهان اميرزاده سلطان محمد خبر شكست سپاه فارس و عراق را شنيدند، متفرق گشتند، جز قليلي در اردوي اميرزاده سلطان محمد باقي نماند، اميرزاده سلطان محمد ناچار، از خراسان به جانب عراق شتافته، بعد از ورود، عراق و اصفهان را تمشيت داده، وارد شيراز گرديد.

[وقايع فارس در روزگار سلطان محمد]

در سال 854: باز براي تسخير خراسان در تدارك و تهيه سپاه افتاده، از جوانب ممالك چريك و سپاه خواسته، با ابهت تمام قاصد خراسان گرديد و چون ميرزا بابر خبر آمدن برادر را شنيد، لشكري فراهم آورده در استقبال تعجيل نمود و چون به منزل بسطام رسيد «3»، جناب شيخ- الاسلام خواجه مولانا «4» را به رسم سفارت خدمت اميرزاده سلطان محمد فرستاد و تقاضاي مصالحه نمود و جناب شيخ الاسلام به اردوي اميرزاده آمد و بعد از اداي پيغام و بيان نصايح مشفقانه قرار مصالحه را بر اين وجه داد كه ولايت مختصري از خراسان ضميمه ممالك محروسه فارس و عراق كنند و خطبه و سكه را بنام اميرزاده سلطان محمد نموده «4»، اميرزاده عود به مقر سلطنت خود نمايد و بعد از قطع اين امور هر يك از دو اردوي شاهزادگان به عقب نشستند و اميرزاده سلطان محمد نقض عهد كرده پيمان را شكست «5».

[وقايع فارس در روزگار بابر]

در سال 855: باز قاصد خراسان گرديد و ميرزا بابر بعد از اطلاع، با سپاه خراسان برادر را استقبال كرد و چون دو سپاه نزديك شدند و آتش جنگ مشتعل گرديد، نسيم فتح و فيروزي بر موكب ميرزا بابر وزيده، اميرزاده سلطان محمد دستگير و اسير شد «6»، چون او را خدمت ميرزا بابر، بردند، پرسيد: چرا نقض عهد و ميثاق روا داشتي، اميرزاده در جواب گفت: براي جهانگيري اين‌گونه اتفاق مي‌افتد، پس ميرزا بابر به كشتن برادر بزرگتر اشارت فرمود و از بدنامي دنيا و جزاي آخرت نينديشيد «7»، او را در كناري برده سرش را از بدن جدا كردند و جنازه‌اش را
______________________________
(1). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 765 و 766.
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 766.
(3). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 766.
(4). ر ك: احسن التواريخ، ص 305.
(5). در متن: (شكسته).
(6). ر ك: احسن التواريخ، ص 305. و روضة الصفا، ج 6، ص 769 و 770.
(7). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 781.
ص: 342
به دار السلطنه هرات برده، دفن نمودند و مدت زندگاني او سي و چهار سال بود و دو سال از جانب خاقان سعيد شاهرخ فرمانرواي مملكت عراق عجم بود و چهار سال «1» به استقلال در ممالك عراق و اصفهان و ري و فارس و يزد و كرمان رايت سلطنت افراشت و ميرزا بابر بعد از كشتن برادر خود، در خيال تسخير ممالك عراق و اصفهان و فارس و يزد افتاد. نخست قاصد شيراز از طريق يزد گرديد.
در سال 856: از شهر هرات حركت نموده از تون و طبس گذشته، از راه بيابان به يزد آمد و اعيان و اكابر دار العباد يزد، لوازم خدمتگزاري «2» را معمول داشته، قرين عاطفت شدند و از يزد به دار الملك شيراز آمد و اعيان و امرا و اشراف و علما به استقبالش شتافته در بارگاه سلطنت نزول فرمود، مدت چهار ماه به عيش و عشرت گذرانيد كه از اطراف خبر آمد كه امير- جهانشاه پسر قرايوسف پسر قرامحمد قراقوينلوي تركمان پاي از گليم خود درازتر كرده، بيشتر شهرهاي عراق را مسخر داشته، امرائي كه ميرزا بابر بر آن بلاد گماشته بود بعضي فرار نموده و جماعتي در قلعه‌جات متحصن شده‌اند «3» و بعد از تحقق اين وقايع، ميرزا بابر، ايالت مملكت فارس را به ميرزا معز الدين سنجر «4» پسر عم خود، نبيره حضرت صاحبقران امير تيمور گوركان واگذاشت و خود براي اطفاي نايره سپاه تركمان از شيراز حركت فرمود. در اثناء راه ايلچي از خراسان رسيده، خبر آورد كه تمامت ممالك خراسان و ماوراء النهر بر هم خورده، شوريده گشته و از انتظام افتاده است. ميرزا بابر اصلاح كار خراسان را اهم دانسته به جانب يزد رفته، قاصد خراسان گرديد و خبر رجعت ميرزا بابر به امير جهانشاه پسر قرايوسف تركمان رسيد، عنان مركب همت را بر تسخير نواحي عراق و فارس تافت و تمامي واليان ميرزا بابر از ايالت دست كشيده، فرار به جانب خراسان نمودند و ميرزا معز الدين كه از فرار گماشتگان ميرزا بابر مطلع گرديد از راه يزد و بيابان طبس روانه خراسان شد.
در سال 857: تمامت ممالك عراق عرب و عراق عجم و اصفهان و فارس در تحت اقتدار امير جهانشاه تركمان درآمد «5» و دست تسلط و استيلاي شاهزادگان گوركاني از مملكت فارس كوتاه گرديد و به مفاد آيه كريمه إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ يُورِثُها مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ واقع شد «6».
در همين سال [857]: امير جهانشاه فرمانفرمائي مملكت فارس را به ولد ارشد خود ميرزا پيربداق واگذاشته، او را با چند نفر از امراء تركمان روانه شيراز داشته، بي‌جنگ و جدال
______________________________
(1). (دو سال به بيعت خاقان سعيد حكومت كرد و پنج سال به استقلال سلطنت كرد ... و نعش او را ... در گنبد مدرسه مهد عليا گوهرشاد آغا مدفون كردند). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 781. و ر ك: احسن التواريخ، ص 307. بابر علاوه بر سلطان محمد، برادر ديگر خود ميرزا علاء الدوله را ميل كشيد و با برادران ديگر خود نيز رحم نكرد. (ر ك:
روضة الصفا، ج 6، ص 782).
(2). در متن: (خدمتگذاري).
(3). ر ك: ديار بكريه، ج 2، ص 326. و روضة الصفا، ج 6، ص 783.
(4). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 784. در ديار بكريه نام او سنجر ميرزاست (ص 327) و همچنين است در احسن التواريخ ص 324.
(5). ر ك: ديار بكريه، ص 328.
(6). قسمتي از آيه 128 از سوره اعراف: زمين ملك خداست و او به هر كس از بندگان خواهد واگذارد.
ص: 343
وارد گشته، بر سرير دار الملك شيراز قرار گرفته «1»، به عيش و عشرت مشغول شدند و پادشاه ذي جاه ميرزا بابر، بعد از ورود به خراسان چندين مرتبه با شاهزادگان بني اعمام خود جنگ كرده، هميشه فتح يافت.
در سال 860: پادشاه مغفور ميرزا بابر، در مشهد مقدس بدرود زندگاني نمود «2» و اگرچه بيان تنقلات دهريه حضرت سلطان افاضل ميرزا الغ بيك بن خاقان سعيد شاهرخ گوركاني كه مداخلتي در فارس نكرده از روش و طرز اين كتاب فارسنامه بيرون است، ليكن چون از غرايب امور روزگار بود ناچار بر سبيل اختصار نگاشته آمد كه آن بزرگوار پادشاهي بود به بسياري دانش و هنر از تمامي اولاد و نبيره‌هاي حضرت صاحبقران امير تيمور گوركان بلكه سلاطين جهان ممتاز و به وفور كياست و دادگستري از اقران، منفرد، دانش افلاطون و ارسطو را با فر دارا و اسكندر جمع كرده در علوم عقليه و نقليه سرآمد فضلاي عصر بود و علوم رياضيه را به اعلي درجه آموخته، كتاب ذيج الغ بيك در فضائل او كافي است، در سال 796 «3» در بلده سلطانيه عراق متولد شده و در سال 814 هجري از جانب والد ماجد خود فرمانفرماي ماوراء النهر گرديد و در سال [824] «4» در خارج شهر سمرقند رصدخانه‌اي بنياد نهاد و بطلميوس ثاني مولانا غياث الدين- جمشيد كاشي «5» و جامع كمالات انساني مولانا معين الدين «6» كاشي و حاوي فضائل، مولانا صلاح الدين مشهور به قاضي‌زاده رومي «7» و اعلم علماء زمان مولانا علاء الدين علي قوشچي «8» در ترتيب آن بناء و آلات و اسباب «9» رصد، نهايت سعي و اهتمام را به عمل آوردند و از نتائج آن زيجي مرتب گشت كه به زيج جديد گوركاني شهرت يافته است.
و جناب علامي مولانا علاء الدين علي قوشچي به اندازه‌اي منظور نظر حضرت الغ بيگي بود
______________________________
(1). ر ك: احسن التواريخ، ص 328، و ديار بكريه، ص 335.
(2). (مزاج پادشاه به واسطه شرب مدام از اعتدال انحراف جست ... و اهل مجلس با هم گفتند كه خمار شهريار قوي شده است و ندانستند كه از دست ساقي اجل شراب گران ... خواهد نوشيد ...) ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 801- 804. احسن التواريخ، تاريخ وفات او را در 25 ربيع الاخر سال 861 مي‌داند، ص 365. او ده سال سلطنت كرد و حكم جهانمطاع او هفت سال در تمام خراسان و سيستان و مازندران به نفاذ پيوست. (ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص- 805). در جنب روضه رضويه مدفون شد و اطبا احساس سمي از سموم كردند. (ر ك: احسن التواريخ، ص 366).
(3). (در روز يكشنبه 19 جمادي الاولي در قلعه سلطانيه كه موضع اقامت حرم‌سراي امير تيمور بود متولد شد و او را محمد- طراغاني نام و الغ بيك لقب نهادند ...) ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء سوم، ص 460.
(4). عدد حذف شده. عدد متن ماخوذ از حبيب السير، ج 3، جزء سوم، ص 21.
(5). در حبيب السير كه عبارات فوق ماخوذ از آن است لغت (كاشي) نيامده است ر ك: ج 3، جزء سوم، ص 21. ولي او كاشي بود و شجره نسب او چنين است: جمشيد بن مسعود بن محمود بن محمد كاشاني كه در حدود سال 790 هجري متولد و در سال 832 در سمرقند وفات يافت. او از رياضي‌دانان ممتاز است كه زيج خاقاني را در سال 816 نوشت و در سال 818 آلت رصدخانه تازه‌اي بنام طبق المناطق اختراع كرد و شرح آنرا كتاب جام‌جم ناميد. (به سال 829) و زيج الغ بيكي در سال 823 شروع بكار كرد و رصد تازه در سال 830 آغاز شد و در همين اوان غياث الدين درگذشت و آثار متعددي از او باقي است. (فرهنگ معين، ج 6، ص 1279).
(6). خواهرزاده غياث الدين جمشيد است.
(7). ر ك: فرهنگ معين، ج 6، ص 1431.
(8). ر ك: فرهنگ معين، ج 6، ص 1481.
(9). در متن: (و رصد).
ص: 344
كه او را فرزندي خطاب مي‌فرمود و از فرط محبت گاهي در شكارگاه، قوش خاصه را به دست مولانا مي‌داد و به اين سبب ظرفا او را به مولانا علي قوشچي مشتهر ساختند و حضرت ميرزا- الغ بيك بعد از وفات والد ماجد لواي سلطنت در ممالك ماوراء النهر برافراشت. در كتاب حبيب السير نوشته است «1» كه بعضي از استادان علم نجوم در زايجه طالع ميرزا الغ بيك و خلف ناخلفش ميرزا عبد اللطيف حكم كرده بودند كه زيان اين پدر ازين پسر خواهد بود و خود ميرزا الغ بيك كه در علم احكام نجوم كمال اطلاع داشت نيز چنين دانسته بود و خضر خان والي هندوستان اين كيفيت را از جماعت جوكيان معلوم كرده، رقعه در اين باب خدمت ميرزا- الغ بيك فرستاد و مولانا محمد اردستاني كه در علم نجوم و رمل مهارتي تمام داشت و پيوسته از اخبار مغيبه، پادشاه را مطلع مي‌داشت، روزي ميرزا الغ بيك در مجلس مفاخرت فرمود كه به اين نزديكي تمامت ممالك متصرفي حضرت صاحبقران امير تيمور گوركان را در تحت تصرف خود درآورم، جناب مولانا فرمود اگر ولد الصدق شما ميرزا عبد اللطيف بگذارد و به اين اسباب غبار نقار از پسر بر خاطر پدر نشسته، هميشه او را از خاطر خود دور مي‌داشت كه شايد تدبير مانع از تقدير گردد و ميرزا عبد اللطيف در همه كار برخلاف رضاي پدر سلوك مي‌نمود تا رشته محبت را گسيخته بناي سركشي و دعوي سلطنت نمود و ميرزا الغ بيك با هزار گونه خوف و هراس در تدارك افتاد كه خبر حركت ميرزا عبد اللطيف از بلخ به قصد پدر بزرگوار در سمرقند متواتر گشت و ميرزا الغ بيك پسر كوچك خود ميرزا عبد العزيز را در سمرقند گذاشته با سپاه فراوان تا كنار رود جيحون شتافت و ميرزا عبد اللطيف با سپاه بلخ رسيده، در آن جانب جيحون فرود آمد و پدر و پسر در برابر يكديگر نشستند از بالاي جيحون و پايان جيحون لشكريان ميرزا عبد اللطيف گذشته، چندين‌بار جنگ كرده در بيشتر فتح از جانب ميرزا عبد اللطيف بود «2». روزي ميرزا عبد اللّه- شيرازي نواده حضرت صاحبقران امير تيمور گوركان كه سردار سپاه ميرزا الغ بيك بود در جنگ با سپاه بلخ اسير گشته او را خدمت ميرزا عبد اللطيف برده، او را بجان امان داده، منتي بر او گذاشت «3» و در بين، خبر از سمرقند رسيد كه ميرزا عبد العزيز حكمران ماوراء النهر در شهر سمرقند دست تطاول به مال و عيال مردم از اعيان و رعايا دراز كرده، رحم در حق احدي ندارد و ميرزا الغ بيك چندين نصيحت‌نامه براي او فرستاد، مفيد نيفتاد و نزديك شد كه امراء سمرقندي دست ميرزا الغ بيك را بسته به ميرزا عبد اللطيف سپارند كه خبر از سمرقند رسيد كه ميرزا سلطان- ابو سعيد نواده حضرت امير تيمور، براي تسخير سمرقند، سپاهي آورده، ميرزا عبد العزيز را محصور داشته است و ميرزا الغ بيك دفع ميرزا ابو سعيد را اهم دانسته از برابر سپاه ميرزا عبد اللطيف برخاسته «4» به جانب سمرقند شتافت و ميرزا ابو سعيد مقاومت نياورده فرار نمود و ميرزا عبد اللطيف از عقب پدر بر سبيل تعجيل تا نزديكي سمرقند آمد و ميرزا الغ بيك با او جنگ كرده، شكست يافته «5»، فرار نمود چون به دروازه سمرقند رسيد كوتوال «6» دروازه او را راه نداد و لا علاج به جانب
______________________________
(1). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء سوم، ص 32.
(2). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء سوم، ص 32.
(3). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء سوم، ص 32.
(4). در متن: (برخواسته).
(5). مقصود آن است كه الغ بيك شكست خورد. ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء سوم، ص 33.
(6). كوتوال ميرانشاه قوچين گماشته الغ بيك بود. (ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء سوم، ص 33).
ص: 345
قلعه شاهرخيه شتافت، كوتوال قلعه «1» بيشرمي كرده، دروازه را نگشود و ميرزا الغ بيك و ميرزا- عبد العزيز ناچار شده به حكم تقدير مانند صيدي كه در كمند صياد آيد وارد شهر سمرقند كه در تصرف ميرزا عبد اللطيف درآمده بر تخت سلطنتش نشسته بود، گرديده در منزل ميرزا عبد اللطيف فرود آمد پدر و پسر يكديگر را ملاقات نمودند و ميرزا عبد اللطيف بيشرمي كرده بر سبيل سخريه و استهزاء سخنان نالايق نسبت به پدر بزرگوار در حضور و غيبت مي‌فرمود و ميرزا الغ بيك همه را متحمل گشته، مي‌گذرانيد «2» و آن ناجوانمرد ترك بدبختي را از نسل چنگيز خان آورده او را خان گفته بر سرير سلطنت نشانيد و عباس نامي كه پدرش را ميرزا الغ بيك كشته بود، حاضر ساخته به پايه سرير سلطنت آورده، زانو زده، خدمت خان دروغي عرض كرده كه ميرزا الغ بيك پدرم را كشت، به عدالت خان آمده‌ام، توقع قصاص را مي‌نمايم و خان دروغي حكم به قصاص فرمود، پس ميرزا عبد اللطيف پدر بزرگوار را به امير حاجي محمد سپرد «3» كه او را به مكه- معظمه رساند چون از شهر سمرقند بيرون آمدند از عقب شخصي ديگر رسيد كه ميرزا عبد اللطيف فرموده است پادشاه را توقف دهم تا لوازم اين سفر را بفرستم، پادشاه ذي جاه ميرزا الغ بيك از اين خبر پريشان‌خاطر گشته آيه كريمه إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ «4» را مكرر قرائت نموده، در قريه‌اي كه در نزديكي بود فرود آمده، آتش افروختند و چون هوا سرد بود ميرزا الغ بيك نزديك آتش نشسته، شراره آتش بر جبه او افتاد و قدري را سوزانيد و اين كلمه را بگفت سنده بيلدينگ «5» يعني توهم واقعه را دانسته‌اي و در اثناء عباس نام، با شخصي ديگر وارد آن خانه «6» گرديد چون چشم آن حضرت به عباس افتاد بيخود گشته از جاي جسته مشتي بر سينه عباس زد و آن شخص كه با عباس بود پوستين را از دوش پادشاه كشيد و عباس از خانه بيرون رفت، ميرزا الغ بيك برهنه گشته، غسل نمود و مستعد مرگ گرديد كه عباس درآمده ميرزا الغ بيك پادشاه ماوراء النهر را نزديك مشعل برده، نشانيد [و] به شمشير رشته زندگانيش را قطع نمود و ميرزا عبد اللطيف برادر ناكام خود ميرزا عبد العزيز را در شهر سمرقند به قتل رسانيد و بعد از اين واقعه مكرر مي‌خواند:
پدركش پادشاهي را نشايداگر شايد بجز شش مه نپايد و چنانكه گفته بود بعد از 6 ماه از اين واقعه نوكران ميرزا الغ بيك و ميرزا عبد العزيز در كمينگاه غدر نشسته، وقتي كه ميرزا عبد اللطيف از باغ «7» به جانب شهر سمرقند مي‌آمد تير به جانب
______________________________
(1). كوتوال شاهرخيه ابراهيم پولاد مملوك الغ بيك بود. (ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء سوم، ص 33).
(2). ر ك: حبيب السير، ج 3، ص 33.
(3). زيرا قاضي با قصاص موافقت نكرد اگرچه همه فقهاي سمرقند فتوي نوشته بودند كه او را قصاص كنند. (حبيب السير، ج 3، جزء سوم، ص 33).
(4). قسمتي از آيه 156، سوره بقره: ما به فرمان خدا آمده و به سوي او رجوع خواهيم كرد.
(5). در روضة الصفا، ج 6، ص 761: (سن هم‌بونيك). و در حبيب السير: (سن هم بيلدينگ) ج 3، جزء سوم، ص 34.
(6). در متن: (لا يقرء) است با توجه به ص 34، جزء سوم از مجلد سوم، حبيب السير، كه خانه است تصحيح شد- ر ك:
روضة الصفا، ج 6، ص 762: در تاريخ واقعه گفته‌اند:
چو عباس كشتش به تيغ جفابود سال تاريخ: (عباس كشت)
(7). (جمعي با نوكران ميرزا عبد العزيز قرار دادند كه بوقت فرصت او را از ميان بردارند ... و در وقتي كه از باغ چنار به شهر مي‌آمد بابا حسين و ... تيري به جانب او انداختند ... كارگر آمد ... و آن گروه سرش را از تن جدا كردند ...).
ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 772. و اين واقعه در سال 854 و در شب جمعه 26 ربيع الاول اتفاق افتاد. مدت پادشاهي او 6 ماه بود و تاريخ قتل او در (بابا حسين كشت) آمده است.
ص: 346
او انداخته بر هدف مراد رسيده، دست بر يال اسب زده، فرياد نمود همراهانش فرار كرده، دشمنان او رسيده، سرش را از تن جدا كرده، به شهر آورده از پيش طاق مدرسه ميرزا الغ بيك آويختند و آنچه با پدر و برادر كرده بود به مكافات دنيوي او رسيد و بعد از كشتن ميرزا عبد اللطيف، اعيان سمرقند، ميرزا عبد اللّه شيرازي را كه نبيره صاحبقران گيتي‌ستان امير تيمور- گوركان و داماد ميرزا الغ بيك بود، بر تخت سلطنت و كامراني نشانيده، سر در اطاعت او آوردند «1» و در سال 855 كه ميرزا ابو سعيد نواده حضرت صاحبقران و ابو الخير خان اوزبك براي تسخير ماوراء النهر آمدند و ميرزا عبد اللّه شيرازي پادشاه ماوراء النهر با سپاه گران به استقبال آنها شتافت و جنگ درپيوست، چهارپاي اسب ميرزا عبد اللّه در گل فرورفت و چند نفر از سپاه اوزبك رسيده، او را گرفته، چون او را به نزد ميرزا ابو سعيد بردند بي‌تأمل حكم به قتل آن پادشاه ذي جاه كه مانندش در شجاعت و رعيت‌داري كسي نشنيده بود، فرمود، او را كشتند «2» و اين واقعه در ماه جمادي دويم «3» همين سال اتفاق افتاد و جناب ملا حسين كاشفي «4» كتاب روضة الشهداء را به نام ميرزا عبد اللّه شيرازي تأليف نموده است.

[وقايع فارس در روزگار ميرزا عبد الله شيرازي]

در سال 862: امير جهان شاه، پسر امير قرايوسف تركمان، از نظم ممالك محروسه بغداد و عراق عرب و عجم و اصفهان و فارس و مازندران فراغت يافته، در تهيه تسخير مملكت خراسان افتاده، لشكرها ترتيب داده، به جانب خراسان شتافت و با شاهزادگان گوركاني در همه‌جا جنگ كرده، فتح و فيروزي يافته، در دار السلطنه هرات رايت اقتدار برافراشت «5» و چاپار، روانه فارس داشته، ولد ارشد خود ميرزا پير بداق با لشكر فارس از شيراز احضار فرمود و ميرزا پير بداق با لشكر فارس «6» و وزير خود سيد عاشور در مدت هفده روز از دار الملك شيراز به دار السلطنه هرات رسيده، خاطر والد ماجد خود را شاد داشت و در بين خبر شوريدگي «7» آذربايجان به امير- جهانشاه رسيده، توقف خود را در خراسان صلاح نديده، سيد عاشور «8» كه از عقلاي روزگار بود، خدمت ميرزا سلطان ابو سعيد گوركاني پادشاه خراسان فرستاده تقاضاي مصالحه نموده، عقد مودت را استوار داشته، امير جهانشاه از هرات قاصد آذربايجان گرديد و فرزند ارجمند خود ميرزا پير بداق را رخصت انصراف به فارس داده از طريق طبس و يزد با لشكر فارس در سال 863 وارد دار الملك شيراز گرديده تمامت نواحي فارس را از دريا و صحرا منتظم ساخت.
______________________________
(1). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء سوم، ص 43. و روضة الصفا، ج 6، ص 773.
(2). ر ك: روضة الصفا، ج 6، ص 773. و حبيب السير، ج 3، جزء سوم، ص 50.
(3). (و ... در شب دوشنبه 22 جمادي الاولي سنه 855 جام شهادت سركشيد). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء سوم، ص 50.
(4). حسين بن علي بيهقي سبزواري واعظ، ملقب به كمال الدين دانشمند و واعظ مشهور قرن نهم كه در حدود سال 906 تا 910 وفات يافت و از تاليفات اوست آئينه اسكندري، اخلاق محسني، الاربعون، انوار سهيلي، بدايع الافكار، مطلع الانوار و روضة الشهدا ...
(5). ديار بكريه، ص 351.
(6). ديار بكريه، ص 354.
(7). در متن: (شوريده‌گي).
(8). امير سيد نظام الدين عاشور از اكابر آذربايجان و بر حاشيه وزارت و امارت (جهانشاه) بود. ر ك: ديار بكريه، ص 254 و 354. و روضة الصفا، ج 6، ص 835. و حبيب السير، ج 3، جزء سوم، ص 74.
ص: 347
و در سال 864: نواحي خوزستان و شوشتر تا حدود بغداد را در تحت اقتدار خود، درآورد و نخوت و غروري پيدا كرد كه سر از چنبر اطاعت والد خود كشيده، اعتنائي به احكام او نداشت و در خيالات بيفايده افتاده، خاطر پدر را از خود رنجانيد تا آنكه امير جهانشاه، قلع و قمع پسر خود را بر اجنبي مقدم دانست، سپاه بي‌اندازه فراهم آورده قاصد شيراز گرديد «1».
در اين سال [864]: به فرمان امير پير بداق بارو و برج شيراز را تجديد نمودند.
در سال 867: چون به نزديكي شيراز رسيد و نمي‌خواست چراغ افروخته خود را خاموش كرده، نهال دولت خود را بركند، ناچار گشته، حرم محترم خود والده ميرزا پير بداق را روانه شيراز داشت بعد از ورود قرار ميانه پدر و پسر بر آن گذاشت كه ميرزا پير بداق با اتباع و اولاد و اموال و ذخائر به جانب دار السلام بغداد رفته، رايت ايالت و سروري افراخته، بر سرير حكومت عراق عرب قرار گيرد.
در همين سال [867]: ميرزا پير بداق، از شولستان و بهبهان و شوشتر گذشته، وارد دار السلام بغداد گرديد و امير جهانشاه، فرمانروائي مملكت فارس و خوزستان تا حدود دزفول را به فرزند ديگر خود امير يوسف ارزاني داشته او را متمكن نموده، از شيراز، عود به مقر سلطنت خود فرمود و ميرزا پير بداق نواحي بغداد را مزروع و معمور بداشت «2» و خيال شيراز را از سر نگذاشت و پيوسته متعرض ممالك پدر مي‌گرديد و آنچه برخلاف رضاي او بود، بعمل مي‌آورد تا آنكه رشته مهرباني پدري و پسري گسيخت و روزبروز بر فتنه‌انگيزي و خونريزي مي‌افزود تا آنكه امير جهانشاه به تنگ آمد «3».
و در سال 870: به ازدحام تمام، عازم دار السلام بغداد گرديد و فرزند ارجمند خود امير يوسف را از شيراز خواسته، ايالت فارس را به امير سيد علي كه از امراء پير بداق بود، واگذاشت و چون ميرزا پير بداق بر قصد «4» پدر خود مطلع گرديد، خاطر را بر تحصن قرار داد و امير جهانشاه با لشكري بي‌اندازه، رسيده شهر بغداد را محاصره نمود و تا نزديك به يك سال نائره قتال ميانه پدر پسر مشتعل بود و ميرزا پير بداق هرچه خواست به توسط رسل و رسائل سخني از مصالحه گويد، امير جهانشاه قبول نفرمود و قحط و غلا در بغداد به مرتبه‌اي شد كه از گوشت سگ و گربه گذشته، مردمش از پوست و چرم جوشانيده معيشت مي‌نمودند «5». چون كار محاصره به طول انجاميد، اهل شهر دروازه‌ها را گشوده، سپاه تركمان وارد بغداد شدند و برحسب فرمان امير جهانشاه هيچ لشكري آسيبي به هيچ شهري نرسانيد و ميرزا پير بداق در منزل خود نشست و گمان نداشت كه زياني از جانب پدر به او رسد كه امير محمدي برادر او با چند نفر وارد گشته، امير محمدي شمشير خود را به ديوار زد و همراهان او ميرزا پير بداق را بكشتند و اين واقعه در سال 871 اتفاق افتاد و چون امير جهانشاه از انتظام بغداد فراغت يافت و ممالك عراق عرب را ضميمه ولايات خود ساخت و وسعت مملكت او به مرتبه‌اي رسيد كه زبان از تقريرش عاجز بود، و اعيان و بزرگان و سرداران
______________________________
(1). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء سوم، ص 85. و روضة الصفا، ج 6، ص 852. و ديار بكريه، ص 362 و 363.
(2). ر ك: تاريخ ديار بكريه، ص 366. روضة الصفا، ج 6، ص 854.
(3). در متن: (آمده).
(4). در متن: (قصه).
(5). ر ك: تاريخ ديار بكريه، ص 371 به بعد. حبيب السير، ج 3، جزء سوم، ص 86. و احسن التواريخ، ص 445.
ص: 348
ممالك آذربايجان و عراق عرب و عجم و فارس و كرمان و سواحل درياي عمان و ارمنستان سر بر خط فرمان او داشتند مگر امير حسن بيك پسر امير علي بيك پسر امير قرا عثمان بايندري آق‌قوينلوي- تركمان، كه قلاع دياربكر را مضبوط داشته، سر در اطاعت امير جهانشاه درنمي‌آورد «1» و پيوسته صورت لواي اقتدار بر ضمير مي‌نگاشت و اين معني بر خاطر امير جهانشاه، گران بوده، هميشه استيصال او را وجهه خاطر خود مي‌داشت و بايندر نام جد اوست و «آق» در تركي: سفيد و «قوي» و «قوين»: گوسفند و «لو» صاحب را گويند چون دو طايفه از تركمان يكي صورت گوسفند سياه را بر پرده علم كشيده و ديگري گوسفند سفيد را. اول را قرا قوينلو و دويم را آق قوينلو گفتند و امير حسن بيك آق قوينلو را اوزن حسن و حسن طويل [مي‌گفتند] چون قامتي بلند داشت.
در سال 872: امير جهانشاه همت را بر خرابي قلاع دياربكر گماشت و متوجه دفع امير حسن بيك گشته، رايت عزيمت را به جانب دياربكر برافراشت و امير حسن بيك چون از قصد دشمن مطلع گرديد خود را مرد مقابل او نديده، بر كوه كوچكي كه بغايت مستحكم بود پناه برده، متحصن گشت و امير جهانشاه در نزديكي او منزل نمود و امير حسن بيك از غايت زيركي و كياست، چندين نفر از مردمان كاردان خود را به رسالت نزد پادشاه ممالك فرستاده، سخنان عجزآميز پيغام داد و امير جهانشاه اين پيغام را حمل بر عجز او نمود تمامي تابستان را در همان مقام توقف نمود، چون پائيز و اوائل زمستان رسيد، سپاه جهانشاهي از توقف در آن صحرا امتناع نموده، رخصت انصراف خواسته، آنها را مرخص فرمود و با خواص و مقربان خود چند روز ديگر به عيش و عشرت مشغول گرديد و امير حسن بيك از غفلت جهانشاه و پراكندگي سپاه، مطلع گشته با دو هزار نفر سوار آزموده به ناگهاني بر اردوي او بتاخت و امير محمدي و امير يوسف پسران امير جهانشاه به استقبال او شتافته، تاب يك حمله نياورده، عود نمودند و امير جهانشاه سوار شده روي بر فرار نهاد و امير حسن بيك به اردوي او درآمد و امير محمدي و امير قرايوسف را اسير نمودند و جمعي را از تيغ گذرانيدند و وقتي امير جهانشاه از اردو گريخت به جانب دره شتافت كه اسكندرنام از تركمانان امير حسن بيك به او رسيده، او را كشته، لباسش را پوشيده و جنازه‌اش را ناساخته گذاشت و امير حسن بيك بعد از فتح و ظفر، تفحص بليغ از امير جهانشاه مي‌نمود كه سر قورميش را آورده گفتند سر امير جهانشاه است امير حسن بيك آن سر را نزد قرايوسف و امير محمدي فرستاد، گفتند اين سر قورميش است كه شباهت تمام به امير جهانشاه داشت، باز امير حسن بيك تفتيش نمود كه امير جهانشاه به كدام جانب رفت، كسي گفت اسكندرنامي، لباس شاهانه پوشيده است چون او را عاجز ساختند گفت شخصي را براي طمع در اسب و جامه‌اش در فلان دره كشتم و اسب و جامه‌اش را گرفته، جنازه‌اش را گذاشتم، چون جماعتي به آن دره رفتند سر امير جهانشاه را بريده، حاضر داشتند «2».
چنين است آئين گردون سپهرگهي كينه ورزد به كس گاه مهر و چون خاطر امير كشورستان امير حسن بيك تركمان از جانب دشمن آسوده گشت امير محمدي را بكشت و امير يوسف را از حليه بينائي عاري ساخت.
چو دولت از آن خاندان درگذشت‌يكي كشته شد ديگري كور گشت
______________________________
(1). ر ك: ديار بكريه، ص 406 به بعد. حبيب السير، ج 3، جزء سوم، ص 86. احسن التواريخ، ص 452 و 766.
(2). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء سوم، ص 87.
ص: 349

[وقايع فارس در روزگار ميرزا سلطان ابو سعيد]

و اين حادثه عجيب و واقعه غريب در اواخر همين سال اتفاق افتاد، چون اين اخبار به خراسان رسيد، خسرو آفاق ميرزا سلطان ابو سعيد پسر اميرزاده سلطان محمد پسر اميرزاده ميرانشاه پسر حضرت صاحبقران امير تيمور گوركان در سال 873 قاصد تسخير ممالك عراق و آذربايجان و فارس گرديد چون به چمن كالبوش «1» رسيد، ايلچيان از تمامي ممالك ايران رسيد و عريضه انقياد و اطاعت از بزرگان و اعيان نواحي رسانيدند و خسرو كامكار، ايالت مملكت فارس را به امير- نظام الدين احمد پسر امير غياث الدين علي پرلاس «2» عنايت فرموده روانه فارسش داشت و چون به كتل مائين «3» كه در اين زمان به كتل امامزاده مشهور گشته، رسيد امير سيد علي كه از جانب امير جهانشاه تركمان والي مملكت فارس بود و بعد از انهدام سلطنت جهانشاهي به استبداد خود، داعيه سلطنت فارس را داشت با دو هزار سوار، امير نظام الدين احمد را استقبال كرده، در گريوه مائين بر سپاه او بتاخت و امير نظام الدين احمد شكست يافته به جانب ابرقوه روانه گرديد و بعد از رسيدن اين خبر به حضرت ميرزا ابو سعيد، جناب افادت انتساب مولانا شمس الدين علي- فارسي «4» را كه اعلم فضلاي زمان بود و در اين سفر به مصاحبت پادشاه ميرزا سلطان ابو سعيد حركت فرموده بود، به رسالت روانه فارسش داشت و چون نسب جناب مولانا به مؤلف كتاب كشف كشاف منتهي مي‌شد آنجناب را صاحب كشف مي‌گفتند و چون صاحب كشف وارد شيراز گرديد و پيغام خسرو آفاق را رسانيد، امير سيد علي در جواب گفت چون موكب همايون به اين صوب رسيد مملكت شيراز را تسليم گماشتگان «5» آن حضرت كنم و خسرو عالي‌همت براي تسخير آذربايجان و تدمير امير حسن بيك تركمان عازم گرديد و بعد از ورود، از ناسازي روزگار غدار، آن پادشاه عالي‌مقدار اسير امير حسن بيك شده، رشته حيات او را در ماه رجب «6» همين سال منقطع ساخت.
كدام سرو سهي را سپهر آبي دادكه باز خشك نكردش ز آتش بيداد
كرا نهاد فلك تاج سروري بر سركه بند حادثه بر دست و پاي او ننهاد و ابو المظفر امير حسن بيك پادشاه، حكومت مملكت فارس را در همين سال به عمر بيك موصلو، ارزاني داشت «7».
در سال 874: ولد ارجمند خود سلطان خليل را كه اكبر اولاد او بود به فرمانفرمائي مملكت فارس روانه شيرازش داشت و تا سال وفات ابو المظفر امير حسن بيك بر مسند فرمانروائي مملكت فارس باقي و برقرار بود «8»،
______________________________
(1). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء سوم، ص 430. سلطان خليل در واقعه مرند به قتل رسيد. ر ك: همان كتاب، ص 431.
(2). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء سوم، ص 85. جائي در ميان گرگان و جاجرم و نردين. (فرهنگ ناصري).
(3). همان ماخذ و همان صفحه. و ر ك: مطلع السعدين، ج 2، ص 1326.
(4). مقصود عقبه مائين است.
(5). مشهور به صاحب كشف كه سالها در هرات به تدريس مشغول بود و سرانجام بعد از مرگ سلطان سعيد به ميرزا- سلطان محمود در حصار شادمان پناهيد و در همانجا درگذشت. ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء سوم، ص 106.
(6). در متن: (گماشته‌گان).
(7). (امير حسن بيك نمي‌خواست كه به جان او آسيبي رساند اما بعد از قيل و قال فراوان به اغواي قاضي شروان و استصواب جمعي از امراء تركان ... در بيست و دوم رجب ... او را شربت شهادت نوشانيدند). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء سوم، ص 93. تاريخ قتل او را (مقتل سلطان ابو سعيد) نوشته‌اند. احسن التواريخ، ص 489. روضة الصفا، ج 6، ص 868.
(8). احسن التواريخ، ص 508: امير بيك موصلو يعني امير عمر بيك موصلو. ر ك: تاريخ ديار بكريه، ص 265 و 567.
ص: 350
در سال 882: كه امير حسن بيك، تاج و تخت سلطنت را بدرود نمود، سلطان خليل شاه از شيراز به آذربايجان رفته، بر اريكه سلطنت موروثي خود قرار گرفت «2» و بواسطه بخل و امساك و سوء تدبير، از عهده لوازم سلطنت برنيامده، رعيت و لشكري از او رنجيده، سلطان يعقوب برادر كهتر او را كه والي ديار بكر بود طلبيده با سپاه دياربكر قاصد آذربايجان گرديد و سلطان خليل با چند نفر از سپاه خود به استقبال برادر شتافته، بعد از جنگ به چنگ اجل افتاده، به دست يكي از لشكريان ديار بكر كشته شد و سلطنت شش ماهه اول او به انتها رسيد «3».
در ماه ربيع دويم سال 883: تمامي اعيان و امراء ممالك عراق عرب و عجم و آذربايجان و اصفهان و فارس و يزد و كرمان و ري تا حدود خراسان بر سلطنت شاه سلطان يعقوب بهادر اتفاق كرده، سر در چنبر اطاعتش درآوردند و در شهر تبريز بر تخت دارائي نشسته، تاج جمشيدي را بر سر گذاشت «4» و آنچه بايد و شايد به دلجوئي و نوازش مردمان پرداخت و در رسوم رعيت‌پروري و ملكداري و تقويت شريعت غرا كوشيده، براي سادات عالي‌درجات و علما و قضاوت، سيورغال «5» و تيولات «6» مقرر فرمود و قاضي مسيح الدين عيسي ساوجي «7» پسر خواجه شكر اللّه وزير كه در مراحل علم و فضل يگانه آفاق بود به منصب صدارت و حكومت شرعيات منصوب گردانيد، بلكه او را در تمشيت امور ملك و مال مختار داشت و جناب قاضي عيسي در اجراي كلمات حقه به مفاد لا تأخذه لومة لائم «8»، مسامحه را جايز نداشتي و پادشاه و امرا را به معروف امر فرمودي و از منكر نهي كردي، روزي كه ايلچيان مصري و رومي وارد تبريز شدند و سلطان يعقوب براي ملاقات آنها مجلس ملوكانه ترتيب داده، لباس زردوز ابرايشمي پوشيده بود، جناب قاضي عيسي وارد آن مجلس گشته به پادشاه سلطان يعقوب گفت، پوشيدن اين لباس بر مرد حرام است «9»، حضرت سلطاني بي‌دغدغه خاطر، جامه زردوز را از دوش انداخته، جبه پشمينه را پوشيد و در مبادي جلوس بر اورنگ شاهي بر مهر سلطنتي خود نگاشت: إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ «10»، العبد يعقوب بن حسن بن علي بن عثمان.

[وقايع فارس در روزگار يعقوب بهادر]

در سال 880 و اند «11»: امير سلطان يعقوب بهادر، حكمراني مملكت فارس را به امير منصور بيك پرناك تفويض فرموده، با جماعتي از امراء تركمان بايندريه روانه شيرازش داشت و بعد از ورود به حكومتي قرين عدل و انصاف مشغول گرديد.
______________________________
(2). ر ك: احسن التواريخ، ص 568. حبيب السير، ج 3، جزء چهارم، ص 430.
(3). همان ماخذ، ص 431.
(4). همان ماخذ، ص 431.
(5). سيورغال ملكي كه منافع آنرا مدة العمر به كسي واگذار كرده باشند، اقطاع، تيول.
(6). تيول: بلوك يا منطقه‌اي كه براي مدد معاش از طرف سلاطين به افراد واگذار مي‌شد.
(7). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء چهارم، ص 431.
(8). اشاره به مفاد آيه كريمه: لا يَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ. (آيه 54 از مائده).
(9). (... آنگاه ملازم خود امير سراج الدين را فرمود كه آن دكله را كتف از يعقوب ميرزا برگرفته فرجي آبفت خود رنگ در او پوشانيد و پادشاه طريقه اطاعت مرعي داشته اصلا از احتساب بي‌محل قاضي متغير نگشت ...) ر ك: حبيب- السير، ج 3، جزء چهارم، ص 432.
(10). آيه 90، از سوره نحل.
(11). (در سال 892 ... يعقوب ... خليل را از امارت شيراز معزول نموده ... منصور بيك پرناك در آن ولايت رايت حكومت-
ص: 351
در سال 893: پادشاه سكندرجاه سلطنت‌پناه جهانگير عالم‌آراي خصم‌بند قلعه‌گشاي امير سلطان يعقوب پادشاه، فرمان معافي و مسلمي از وجوه ديواني املاك موقوف مدرسه منصوريه «1» شيراز را طلبا لمرضات اللّه براي باني و واقف آنها حضرت مرتضي ممالك اسلام، ملك اعاظم سادات عظام، خلف اشراف و شرف اخلاف آل عبد مناف، امام اقدم، مربي افاضل امم، ناصب رايات ملت بيضا، ناصر آيات شريعت غرا، استاد حكماء اسلاميه و ملاذ فلاسفه الهيه، امير سيد صدر الملة- و الدين محمد دشتكي شيرازي نور اللّه مضجعه كه در مرتبه نهم از اجداد نگارنده اين فارسنامه- ناصري است انفاذ داشت. چون فرمان مزبور بر كاغذ خانبالغي به خط تعليق منشي خوشنويسي نوشته آخر دامنه آنرا به خاتم شاهي مزين داشته است و پشت فرمان به امهار عيسي بن شكر اللّه و علي بن شكر اللّه و چندين نفر ديگر از وزراء و مستوفيان رسيده است و تاكنون كه 410 سال تمام از آن گذشته است به آبادي باقي مانده است و عبارات آنرا در اين فارسنامه نگاشتم تا عبرت خوانندگان و تنبيه شنوندگان گردد:
سواد فرمان سلطان يعقوب بهادر الحكم للّه- امير ابو المظفر يعقوب بهادر سور و حكام و وزراء و ديوانيان و كتاب و مستوفيان و عمال و مباشران و متصديان امور اشغال سلطاني و اموال ديواني مملكت فارس عموما و بلده و حومه دار الملك شيراز و شبانكاره و كربال و فسا خصوصا، بدانند كه چون به تبجيل و اعظام و اجلال و اكرام سادات عظام و نقباء كرام، نور حدقه لولاك و نور حديقه و ما ارسلناك‌اند، سيما جماعتي كه علو نسب ايشان به شرف حسب مزين داشته باشند و در اعلاء اعلام علم و دانشوري و ارتقاء مدارج حكمت و فضل گستري رايت درايت افراشته باشند و معهذا در تأسيس قوانين خيرات و ترصيص قواعد مبرات و انشاء مباني ابواب الخير و انفاق ارباب استحقاق، مساعي جميله به تقديم رسانيده و موفق گردند بر ذمت همت خسروان ديندار و ربقه نهمت پادشاهان عدالت آثار، از لوازم متحتمات است و مرتضي ممالك اسلام، مقتدي علماء اعلام، افتخار السادات و العلماء و النقباء في الايام، اعتضاد الائمه المتبحرين في الافاق، قدوة الحكما المتألهين بالاستحقاق، علامة علماء الزمان، استاد ارباب الحكم و المعارف في الاوان، الموفق من عند اللّه الصمد، سيد صدر الملة و الافادة و السيادة و الافاضة و الدين محمد، ابد اللّه تعالي ظلال سيادته و شيدت قوانين افاضة و سيادته، در زمان دولت روزافزون و عهد خلافت همايون، مدرسه رفيعه و بقعه منيعه، موشح بالقاب و مشحون به اسم سامي ما در دار الملك شيراز انشاء و بنا نمود و رقبات مذكورة في الذيل را، جهت مثوبات دولت ابد پيوند به مقتضي وقفيه شرعيه بر آن بقعه وقف نموده كه بموجبي كه در وقف‌نامه مشروعه مشروحه مسطور است به مصرف وجوب و مصاب استحقاق رساند و جمع رقبات مذكوره در پيچين‌ئيل از قرار تصديق ديوانيان شيراز بدين موجب است.
دويست و چهل و دو هزار و هفتصد و هشتاد و سه دينار و نيم رايج تبريزي
______________________________
افراشت ...) احسن التواريخ، ص 615- ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء چهارم، ص 435. مرحوم فرصت در آثار العجم (پرناك) را به ضم اول ضبط كرده است، ص 582. همو سال فرمانروائي امير منصور را در سالهاي 882 و 900 مي‌داند، ر ك: همانجا، ص 582.
(1). (از بناهاي امير صدر الدين محمد دشتكي شيرازي است، در سال 883 ساخته و به اسم ولد خود مير غياث الدين منصورش خوانده توليت آن به ارشد اولاد است ...) آثار العجم، ص 498.
ص: 353
بنابراين مقرر فرموديم كه رقبات و جهات مذكوره في الصدر از ابتداي پيچين‌ئيل و خراج و مواشي و مراعي و وجوه العين و جهات و پيشكش جمعي و غير جمعي و دوشلك حكمي و استصوابي و خارجيات جمعي و سهامي و خارج ساليانه و رسوم داروغگي و چريك و شيلان‌بها و حق التقرير و وجوه علمداري و رسم الحمايه و ساوري و ساير تكاليف ديواني بهر اسم و رسم كه باشد و تفاوت و بازديد و حرز و مساحت و شماره و تعديل و طرح و پيكار و غير ذلك مزاحم و متعرض متولي و گماشتگان و رعايا و مزارعان مدرسه رفيعه و بقعه عليه و موقوفات مذكوره نشوند و تعرض نرسانند و مطالبه ننمايند و قلم و قدم كوتاه و كشيده دارند و به جمع درنياورند و از جمع مملكت مفروز و مستثني دانند و مطلقا داخل نسخه ننمايند و بعلت حرز و مساحت و تفاوت پيرامون نگردند و اين عارف؟ را در اين مدرسه رفيعه مذكوره انعام مؤبد بر دوام و احسان مخلد مالاكلام شمرند و بقرار هوجاري معاف و مسلم و مرفوع القلم دانند و چون رقبات مذكوره به رقبه بر مدرسه رفيعه مزبوره معاف و مسلم فرموده‌ايم مقرر شد كه جهات مذكوره كه همه ساله به خرج رقبات مسطوره مجري مي‌شد، مجري بدارند بر اين موجب: و نصف مزرعه لاهيجي كربال كه از بايرات قديم بود و مولانا مرتضي مومي اليه، به سعي خود با رحال عمارت و زراعت آورده و به ديوان داده و جميع آن در سنه مذكوره از قرار تصديق ديوانيان شيراز و خط
ص: 354
معمار بلوك كربال پنجاه و چهار هزار دينار تبريزي جنسي مي‌شود مقرر فرموديم از ابتداء سنه مذكوره به مبلغ مذكور، از مرتضي ممالك اسلام مومي اليه بازستانند و جهت ديوان ضبط نمايند و بعلت سود و زيان آن مزاحم سيادت‌مآبي و متولي مدرسه مذكوره نشوند و مي‌بايد كه حسب- المسطور مقرر دانسته از مضمون يرليغ عالم مطاع، عدول و انحراف نجويند و از شائبه تغيير و تبديل مصون و محروس شمرند و همه ساله درين باب نشان مجدد طلب ندارند و اعتماد به توقيع اشرف اعلي نمايند و شكر و شكايت عظيم مؤثر دانند [و] در اين باب تقصير ننمايند و در عهده دانند. به دار السلطنه تبريز تحريرا في سابع ذي القعدة الحرام سنه ثلث و تسعين و ثمانمائه (893)

[وقايع فارس در روزگار ميرزا بايسنقر]

در سال 894: امير سلطان يعقوب بهادر پادشاه، بنابر توهمي كه از سلسله صوفيه و پيروان مذهب اثني عشريه كه حلقه بندگي اولاد شيخ صفي الدين اسحق موسوي را در گوش داشتند، مي‌داشت، سلطان علي و سلطان اسمعيل و سلطان ابراهيم اخلاف صدق سلطان حيدر صفوي را با والده آنها حليمه بيگي آغا كه خواهر خود سلطان يعقوب پادشاه بود، روانه فارس داشت «1» و امير منصور بيك والي شيراز، آنها را در قلعه استخر مرودشت به احترام تمام محبوس نمود.
در سال 896: امير سلطان يعقوب پادشاه، در قراباغ آذربايجان طرح قشلاق انداخته با اردو و عيال توقف نمود كه پسر ارجمندش يوسف ميرزا به چنگ گرگ اجل افتاده، جامه عمرش را دريد و مادر يوسف ميرزا هنوز از سوگواري پسر فارغ نگشته كه بدرود زندگاني را نمود «2» و در همان هفته سلطان يعقوب بهادر پهلو بر بستر ناتواني گذاشته، باد فنا، طناب بارگاه زندگانيش را گسيخت «3» چنانكه گفته‌اند:
نه از يوسف نشان ديدم نه از يعقوب آثاري‌عزيزان يوسف ار گم شد چه شد يعقوب را باري و اين چند بيت را نسبت به شاه سلطان يعقوب تركمان داده‌اند:
دنيا كه در او ثبات كم مي‌بينم‌در هر فرحش هزار غم مي‌بينم
چون كهنه رباطي است كه از هر طرفش‌راهي به بيابان عدم مي‌بينم «4» پس صوفي خليل و امراء موصلو و پرناك، ميرزا بايسنقر پسر سلطان يعقوب را به پادشاهي اختيار نمودند و بزرگان بايندري بر سلطنت مسيح ميرزا پسر امير حسن بيك اتفاق كرده، رايت خلاف برافراشتند و در قراباغ، كار آن دو طايفه به مقابله و مقاتله كشيد و فتح و ظفر از جانب خواهندگان ميرزا بايسنقر گرديد و مسيح ميرزا و امراي بايندري به قتل رسيدند و ميرزا بايسنقر با
______________________________
(1). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء چهارم، ص 435.
(2). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء چهارم، ص 436- امير يعقوب ممدوح اهلي شاعر (متوفي 942 هجري) است و اهلي را سه قصيده در مدح اوست و مثنوي شمع و پروانه را به نام او كرده است.
(3). تحفه سامي، ص 18، يعقوب از امراء شعردوست بود و جامي، مثنوي سلامان و ابسال را به نام او پرداخته و قصيده‌اي در مدح وي دارد.
(4). در كيفيت مرگ او كه به همراه پسر و همسرش اتفاق افتاد، نوشته‌اند: (روزي كه مدتي مديد در حمام مانده بود زنش شربتي مسموم به دست او داد، يعقوب ظنين شد و به او امر كرد كه از آن شربت بخورد زن بالاجبار خورد و بالنتيجه يعقوب و پسر خردسالش نيز خوردند و هر سه مردند). ر ك: اسناد و مكاتبات تاريخي، ص 381. در احسن التواريخ آمده است كه: (مادرش سلجوق شاه بيگم، اراده نمود كه مسيح ميرزا بن حسن پادشاه را مسموم گرداند به اين داعيه در ظرفي كه قيسي در آب كرده بود سم داخل كرد، يعقوب به اتفاق برادرش تناول نمودند سلجوق شاه خانم نيز آنرا تناول نمود و هر سه فوت شدند. (ص 812 و 896).
ص: 355
كمال جلال وارد تبريز گشته بر تخت سلطنت نشست و رتق و فتق امور ممالك را در كف كفايت صوفي خليل گذاشته تمامي كارگزاران «1» سلطان يعقوب را گرفته به انواع جور و ستم مبتلا داشت و جناب قاضي عيسي را كه سلطان يعقوب بي‌مشاورت او كاري را فيصل ندادي شربت شهادت چشانيد و چون اين‌گونه اخبار به سليمان بيك كه والي ديار بكر بود رسيد سپاهي فراهم آورده، قاصد آذربايجان گرديد «2» و ميرزا بايسنقر و صوفي خليل او را استقبال كرده، چون نزديك شدند، امراي آذربايجان كه از سوء سلوك صوفي خليل به تنگ آمده بودند، طوعا و كرها عنان ميرزا بايسنقر را گرفته، او را به اردوي سليمان بيك ملحق داشتند و امير سليمان بيك او را احترام تمام نموده، به پادشاهي قبولش داشت و صوفي خليل، دستگير شده، رهسپر آخرت گرديد «3» و امير سليمان به ملازمت ميرزا بايسنقر به تبريز آمده، سر در چنبر اطاعت درآورد.
در سال 897: امير ابيه «4» سلطان نوئين، معتمدي را نزد قرق سيدي علي كه كوتوال قلعه النجق بود فرستاد و پيغام داد كه مناسب آن است كه ميرزا رستم بيك پسر ميرزا مقصود بيك پسر امير حسن بيك را كه در پيش تو در قلعه النجق به فرمان ميرزا بايسنقر محبوس است، به پادشاهي برداريم و سپاهي فراهم آورده، ممالك را از تصرف بايسنقر و امير سليمان بيك گرفته به نام ميرزا رستم، نموده، رايت اقتدار برافرازيم و قرق سيد علي، اين بشارت را به ميرزا رستم رسانيده، او را از حبس درآورده به ابيه سلطان پيوسته، قاصد تبريز شدند «5» و ميرزا بايسنقر و امير سليمان بيك، هر فوجي را به استقبال آنها مي‌فرستاد، طريق بيوفائي را پيموده، در اطاعت ميرزا رستم درمي‌آمدند و ميرزا بايسنقر ناچار گشته به جانب شيروان شتافت و در شيروان رحل اقامت انداخته «6»، در تدارك بازگشت ممالك موروثه خود افتاد، ميرزا رستم بيك، بي‌كلفت‌خاطر وارد تبريز شده، بر تخت جهانباني قرار گرفت و همت بر تدارك اختلالي كه در ممالك بود گماشته، بي‌نظمي‌ها را منتظم ساخته داشت و واليان ممالك عراقين و فارس و كرمان و لرستان و خوزستان به توسط عرايض و هدايا مورد عنايت شدند.
در سال 898: شيروانشاه، سپاهي فراهم آورده، به ميرزا بايسنقر داماد خود داده، براي استرداد ممالك موروثه او، روانه داشت و چون اين اخبار به ميرزا رستم بيك رسيد، در تدارك مدافعه برآمده، از هر جهت اسباب استحكام سلطنت خود را فراهم آورد «7» و از جمله آنكه چنانكه نگارش يافت در سال 894 سلطان يعقوب پادشاه، پسران سلطان حيدر صفوي كه خواهرزادگان او بودند با والده آنها از اردبيل، روانه فارس داشته در قلعه استخر محبوس نمود و امير منصور بيك والي شيراز، نهايت محافظت و احترام را به آنها مراعات مي‌داشت تا در اين سال بخاطر ميرزا رستم بيك
______________________________
(1). در متن: (گذاران).
(2). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء چهارم، ص 436.
(3). همان ماخذ، ص 437.
(4). در روضة الصفا، ج 8، ص 9: (اميه سلطان). و در احسن التواريخ، ص 633: (آيبه سلطان).
(5). همان ماخذ، ص 438.
(6). ر ك: احسن التواريخ، ص 633: (... بايسنقر دختر فرخ‌يسار پادشاه شروان را بزني داشت).
(7). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء چهارم، ص 438.
ص: 356
رسيد كه آنها را از فارس آورد به ظاهر كه چون حليمه خاتون «1» والده آنها خواهر اعياني ميرزا- مقصود بيك پدر ميرزا رستم بيك است و خلاف مروت است كه بي‌سببي ذريه رسول خدا و عمه بيگناه را در حبس گذارم و باعث ويراني دودمان سلطان يعقوب؟ را نسبت به اين عمل شنيع مي‌داد و در باطن مي‌خواست كه شكست شيروانشاه و ميرزا بايسنقر بدست طايفه صوفيه و اولاد سلطان حيدر- صفوي شود براي آنكه سلطان حيدر در جنگ با شيروان‌شاه شهيد گرديد و جماعت صوفيه كه ارادت كيشان اولاد سلطان حيدر بودند، مال و جان خود را در راه خونخواهي سلطان حيدر و خدمت اولاد او مضايقه نداشتند و هميشه منتظر خلاصي آنها از حبس بودند پس به اين ملاحظه ميرزا- رستم بيك، سلطان علي و سلطان اسماعيل و سلطان ابراهيم پسران سلطان حيدر و والده آنها را از فارس بخواست «2» و چون وارد تبريز شدند، خلعتهاي فاخره بر آنها پوشانيده و كيسه‌هاي پر از زر مسكوك براي آنها فرستاد و التماس سفر شيروان از آنها نموده، به اظهار اخلاص و اعتقاد زبان گشود و چون اين خبر به اطراف منتشر گرديد، جماعتي فراوان از مريدان خاندان صفوي از ظل رايت سلطان علي كه برادر مهتر آنها بود درآمدند و ميرزا رستم بيك، ابيه سلطان را در خدمت سلطان علي به مقابله و مدافعه شيروانشاه و ميرزا بايسنقر روانه داشت و چون سلطان علي و سپاه صوفيان در كنار رود كر رسيدند و سياهي سپاه شيروان را ديدند نه صوفيان از آب گذشتند و نه شيروانيان از رود كر تجاوز كردند، بعد از مدتي، بي‌جنگ و جدال هر يك عود به نواحي خود نمودند «3».
در سال 899: كوسه حاجي بايندر «4» كه والي اصفهان بود سر از اطاعت و فرمان ميرزا رستم بيك پيچيده، خطبه و سكه اصفهان را به نام ميرزا بايسنقر قرار داد و ميرزا بايسنقر، باز از شيروان لشكري كشيده، قاصد تبريز گرديد و ميرزا رستم بيك ابيه سلطان، سپاه آذربايجان را ضميمه صوفيان صافي عقيده كرده، در خدمت سلطان علي به استقبال ميرزا بايسنقر فرستاد و امير قراپيري تواچي را با چند فوج سپاه كينه‌خواه روانه اصفهان نمود و حضرت سلطان علي و ابيه سلطان بر سپاه شيروان غالب گشته، در همين سال ميرزا بايسنقر را به قتل رسانيدند «5» و قراپيري تواچي در نواحي درگزين همدان با كوسه حاجي مقابله كرده به قوت رستمي، سپاه اصفهان را شكست و كوسه حاجي را به قتل رسانيد و اين دو خبر ميمنت اثر در يكشب به تبريز رسيده، ميرزا رستم بيك را قرين ابتهاج داشت و گلزار ممالك عراق و عجم و آذربايجان و فارس و كرمان از خار تعرض معاندان پيراسته گرديد پس با خاطري جمع بر بستر استراحت غنود و سلطان علي و سلطان اسمعيل و سلطان ابراهيم صفوي را از روي تعظيم و اجلال، شرف رخصت ارزاني داشته، روانه اردبيل گرديدند و حضرت سلطان علي در اردبيل به طريقه آباء و اجداد كرام خود بر سجاده دين‌پروري نشسته به ارشاد طايفه صافيه صوفيه پرداخت و در اندك مدتي سالكان طريق ارادت در خطه اردبيل مجتمع گشته، دست اخلاص
______________________________
(1). در متن: (خواتون). نام حليمه خاتون در اصل حليمه بيگي آغا و ملقب به علم شاه بيگم بود كه اصلا رومي بود و نامش مارتابامارت بود. (حواشي احسن التواريخ، ص 745).
(2). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء چهارم، ص 439. و ر ك: روضة الصفا، ج 8، ص 8.
(3). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء چهارم، ص 439 و روضة الصفا، ج 8، ص 9.
(4). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء چهارم، ص 440.
(5). همان ماخذ، ص 440. در احسن التواريخ، ص 635، آمده است كه: بعد از چند روز سيد علي پرناك وي (ميرزا- بايسنقر ...) را گرفته در يوم الخميس سابع شعبان اين سال (: 897) اين قضيه دست داد و در سادس عشر شهر مذكور او را به تبريز آوردند و در جبل سهند در شب شنبه هفدهم شهر رمضان المبارك كشته شد).
ص: 357
به دامن مخدوم‌زادگان خود زدند و چون اخبار ازدحام و اجتماع خواص و عوام در اردبيل به حضرت ميرزا رستم بيك رسيد «1»، عاقبت‌انديشي كرده، حضرات عالي‌درجات سلطان علي و سلطان اسمعيل و سلطان ابراهيم را از اردبيل به اردو آورده جماعتي را به نگاهباني آنها معين داشت و در باطن قصد كشتن آنها را نمود و چون سلطان علي تفرس مقصود او را فرمود دو «2» نفر برادر والاگهر خود را در نيمه‌شبي برداشته از اردوي ميرزا رستم بيك تا شهر اردبيل توقفي ننمود و بعد از ورود جماعت صوفيه را خواسته و در حضور آنها تاج و دستار خود را بر سر برادر كهتر خود سلطان اسمعيل گذاشت و قضيه جهانگيري او را خاطرنشان صوفيان صافي‌عقيده داشته، از شهادت خود در روز ديگر آنها را مطلع بساخت و چون ميرزا رستم بيك از فرار سلطان علي و برادران او مطلع گرديد ابيه «3» سلطان را با لشكر از عقب آنها روانه داشت و چون طليعه سپاه نزديك به اردبيل رسيد، سلطان علي جوشن جنگ را پوشيده، با هر يك از مخلصين خود وداع كرده، با جماعتي روي به جانب سپاه ابيه سلطان آورده، با آنها مردانه قتال فرموده تا جام شهادت را چشيد و از اسب بر زمين افتاد «4» و اين واقعه در اين سال 899 اتفاق افتاد «5» و حضرت سلطان اسمعيل و سلطان ابراهيم بعد از اين قضيه، توقف خود را در اردبيل صلاح ندانسته با جماعتي از صوفيه «6» قاصد گيلان شدند و بعد از ورود به گيلان، كاركيا ميرزا علي «7» والي لاهيجان كه به عظم شأن و قدم دودمان مشهور بود حضرت سلطان اسمعيل را استقبال كرده، براي مسكن او و همراهانش منازل بهشت‌آئين تعيين فرمود و سر در اطاعت و بندگيش فرود آورد و بعد از چند ماه سلطان ابراهيم كه برادر بزرگ سلطان اسمعيل بود، هواي وطن را نموده، تاج دوازده ترك حيدري را كه كسوت منتسبان خاندان صفوي بود از سر برداشته، طاقيه كه شعار تركمانان آق‌قوينلو بود بر سر گذاشته «8» رايت توجه به خطه اردبيل برافراشت و بعد از مدتي در دار الارشاد اردبيل به اجل موعود درگذشت و حضرت سلطان اسمعيل كه در آن سال از سن شريفش شش سال گذشته بود در لاهيجان رحل اقامت افكند و تا اول دعوي سلطنتش كه در سال 905 است، متوقف لاهيجان بود.
در سال 900: امير سلطان رستم ايالت مملكت فارس را به قاسم بيك پرناك «9» ارزاني داشت.
______________________________
(1). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء چهارم، ص 440.
(2). در متن: (ده).
(3). در بعضي متون: آيبه.
(4). ماخوذ از روضة الصفا، ج 8، ص 9 و 10. ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء چهارم، ص 441. و ر ك: عالم‌آراي عباسي، از اسكندر بيك تركمان ج 1، ص 23 و 24 و عالم‌آراي صفوي، ص 34.
(5). (... تاريخ اين واقعه را در سال 900 ذكر كرده‌اند، حسين بيك لله شاملو خليفة الخلفاء دده بيك نعش او را به اردبيل نقل كردند)، روضة الصفا، ج 8، ص 10. عالم‌آراي عباسي، ج 1، ص 24.
(6). (... با حسين لله خادم و خادم بيك و دده و غيره هم از امراء صوفيه ... و همگنان ... سفر گيلان متصوب شمردند).
ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء چهارم، ص 441 و عالم‌آراي عباسي، ج 1، ص 25.
(7). (از دودمان سعادت و سياست) روضة الصفا، ج 8، ص 10. (امير كيا از مريدان شيخ صفي بود) عالم‌آراي صفوي، ص 35.
(8). (به دستور تراكمه آق‌قوينلو طاقيه بر تارك مبارك نهاد) حبيب السير، ج 3، جزء چهارم، ص 442، عالم‌آراي عباسي، ج 1، ص 25.
(9). از امراي معتبر آق‌قوينلو كه تا حدود سال 908 حاكم فارس بود و پس از آنكه مدتي در زندان استخر بود او را-
ص: 358
در سال 902: احمد پادشاه پسر اغورلو محمد پسر ابو المظفر امير حسن بيك آق‌قوينلو كه مدتي پيش از مملكت ايران فرار كرده، پناه به قيصر روم برده بود و دختر نيك‌اختر قيصر را در حباله نكاح خود درآورده، مورد عنايات ملوكانه قيصري بود، لشكري فراوان از ممالك روم برداشته به قصد تسخير ديار بكر و آذربايجان روانه گرديد و چون اين خبر به مير سلطان رستم پادشاه رسيد، سپاه خود را فراهم آورده، به استقبال پسر عم خود شتافت و بعد از حصول قرب جوار، امراي رستمي بيوفائي نموده، پيش از جنگ با دشمن، پادشاه خود را گرفته، خدمت احمد پادشاه بردند و در ماه ذي القعده همين سال به فرمان احمد پادشاه، آن عاليجاه را به زه كمان خفه نمودند و و احمد پادشاه «1»، بي‌كلفت و زحمت وارد تبريز گشته، بر تخت دارائي قرار گرفت و فرامين به اكناف بلاد، انفاذ داشت كه ماليات و متوجهات و عوارض املاك ديواني و اربابي ممالك محروسه را به هر اسم و رسم، زياده از قانون شريعت غراي محمدي، علي واضعه الصلوة و السلام، حواله ندهند و خلاف‌كننده در مورد سخط و سياست باشد و رقم ابطال بر وظائف ارباب سيورغال كشيد و نشان معافي و مسلمي اهل عمائم را مجري نداشت و اين قرارداد را سخت محكم داشت و حل و عقد امور سلطنت را در كف كفايت امير حسين پسر علي خان گذاشت و امير حسين بنابر كينه ديرينه كه از مظفر بيك پرناك داشت او را گرفته الفرصة تمرمر السحاب «2» را گفته به قتلش رسانيد و چون اين خبر به قاسم بيك پرناك، حاكم مملكت فارس كه برادر مظفر بيك بود، رسيد، خاطر قرار داد كه در زمان فرصت، رايت مخالفت افرازد كه احمد پادشاه حكومت كرمان را به امير ابيه سلطان واگذاشت و ابيه سلطان از آذربايجان حركت كرده به توسط رسل و رسائل قاسم بيك پرناك را بر خونخواهي برادر تحريض «3» نمود و قاسم بيك پرناك با سپاهي بي‌باك از فارس حركت كرده، در نواحي اصفهان به ابيه سلطان پيوسته، به صلاح يكديگر، رايت مخالفت احمد پادشاه را افراشتند و چون اين خبر گوشزد ملازمان شاهي شد، احمد پادشاه با سپاه آذربايجان، قاصد اصفهان گرديد، چون تلاقي فريقين شد، فتح و ظفر نصيب قاسم بيك پرناك و ابيه سلطان گرديد و احمد پادشاه، بعد از شش ماه از سلطنت، در اين جنگ در جمادي الاولي، در سال 903 به قتل رسيد «4» و قاسم بيك پرناك والي مملكت فارس به صوابديد ابيه سلطان، خطبه و سكه را به نام ميرزا سلطان- مراد پسر امير سلطان يعقوب پادشاه كه بعد از قتل برادر خود ميرزا بايسنقر در پناه شيروانشاه، توقف داشت، قرار دادند و قاصدي روانه شيروان نمودند و او را به نويد سلطنت و دارائي ممالك محروسه ايران طلب داشتند.
در كتاب حبيب السير مرقوم است كه «5» امير ابيه سلطان زمستان اين سال را روي توجه
______________________________
به اصفهان بردند و كشتند، اهلي سه قصيده در مدح وي دارد ر ك: ديوان اهلي، ص 34، انتشارات سنائي. و ر ك:
احسن التواريخ، روملو، ص 11.
(1). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء چهارم، ص 442. و احسن التواريخ روملو، ص 13.
(2). فرصت همانند گذر ابرها از دست مي‌رود.
(3). متن: (تحريص).
(4). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء چهارم، ص 443: (... ابيه سلطان خود را بر پادشاه رسانيد و ... سرش را از بدن جدا كرده بر سر نيزه كرده فرمود نقاره بشارت كوفتند). ر ك: احسن التواريخ، روملو، ص 17.
(5). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء چهارم، ص 443 و 444.
ص: 359
به قشلاق قم آورد و در موضعي مناسب، بارگاهي به تكلف نصب نمودند و مسندي در پيشگاه بارگاه نهاد و دستاري بر زبر مسند گذاشته هر صباح به دستوري كه امراء سلاطين را ملازمت كنند بدانجا مي‌رفت و به سرانجام مهام پرداخته، شيلان «1» مي‌كشيد و حال را بر اين منوال داشت تا وقتي كه سلطان مراد، به وي پيوست و افسر شاهي را از مسند برداشته بر سر گذاشت.
در همين سال [903] «2»: ميانه مردم شيراز و قاسم بيك پرناك تركمان بايندري، كدورتي شده به مخاصمت رسيد و اهل فتنه و فساد، منشاء اين مخاصمت را به جناب مصطفوي حسب مرتضوي نسب، قدوه دودمان اهل بيت رسالت، امير صدر الدين محمد دشتكي شيرازي، نسبت دادند «3».
روز دوازدهم ماه رمضان همين سال [903]: قاسم بيك پرناك جماعتي از فسقه فجره طايفه تركمان بايندريه را مأمور داشته بغتتا بر منزل جناب سيادت و سعادت انتسابي ريخته آن حضرت را شربت شهادت چشانيدند و ولادت آن جناب را خلف الصدقش حضرت غوث الحكما امير- غياث الدين منصور در شرحي كه بر رساله اثبات واجب آن صدر عالي‌مقدار نوشته است، صبح سه‌شنبه دويم ماه شعبان سال 828 مرقوم داشته است و چون امير ابيه سلطان، زمستان اين سال را در قشلاق قم بسر رسانيد، عنان عزيمت را به جانب تبريز انداخت و ميرزا محمدي با سپاه يزد و كرمان حركت كرده تمامت عراق عجم را بي‌كلفت خاطر در تحت تصرف درآورده، در ملك ري رحل اقامت انداخت و ابيه سلطان با سپاه آذربايجان به جانب ري شتافت و ميرزا محمدي، بي‌جنگ و جدال فرار نمود و ابيه سلطان مراجعت به قم كرده مانند سال گذشته طرح قشلاق را انداخت «4»، ليكن در ميان زمستان خبر رسيد كه ميرزا محمدي عود به ري كرده، لواي اقتدار افراشته است و ابيه سلطان خود را در اين مرتبه، مرد ميدان ميرزا محمدي نديده، از قم به جانب آذربايجان شتافت و در بين راه موكب ميرزا سلطان مراد از جانب شيروان آمده به ابيه سلطان پيوست و ميرزا محمدي در مملكت ري مقتدر گشته، بيشتر از امراء و اعيان عراق به قدم اخلاص خدمت او رسيدند و ميرزا محمدي با سپاه فراوان از ري قاصد جنگ ابيه سلطان و سلطان مراد گرديد و چون دو سپاه مقابل يكديگر شدند و جنگ درپيوست فتح و ظفر نصيب ميرزا محمدي شده، ابيه سلطان كشته گشت «5» و ميرزا سلطان مراد فرار كرده، عطف عنان به جانب شيراز نمود و بعد از ورود به شيراز قاسم بيك پرناك والي مملكت فارس و امير مقصود بيك امير سپاه مأمور فارس، وجود او را مغتنم شمرده سر در چنبر اطاعت او درآوردند.
و اين واقعه در سال 900 و «6» ... اتفاق افتاد و ميرزا محمدي بعد از فتح و ظفر بر جناح تعجيل
______________________________
(1). شيلان يا شايلان سفره طعام و طعام مطبوخ كه به لشكريان دهند و طعامي كه به عامه مردم دهند. عبارت عينا منقول از احسن التواريخ، روملو، ص 17.
(2). در متن: (9003).
(3). ر ك: احسن التواريخ، روملو، ص 20.
(4). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء چهارم، ص 444.
(5). همان كتاب همان صفحه- احسن التواريخ، روملو، ص 21.
(6). در حبيب السير، نيز تاريخي براي اين واقعه ذكر نشده است ولي در احسن التواريخ، روملو، (ص 21) جزء وقايع سال 904 مي‌باشد.
ص: 360
وارد شهر تبريز گشته بر اريكه سلطنت نشست و تاج جمشيدي بر سر گذاشت و ميرزا الوند برادر ميرزا محمدي كه بعد از قتل احمد پادشاه، فرار كرده به ديار بكر رفته بود و قاسم بيك والي ديار بكر نام سلطنت را بر او گذاشت و خود امور سلطنتي را مباشر گرديد و بعد از مدتي ميرزا الوند از اعمال قاسم بيك نفرت نموده با بيشتر از امراء و سپاه موافقت كرده از اردوي قاسم بيك بيرون آمده، قاصد آذربايجان گرديد و ميرزا محمدي چون از توجه برادر خود ميرزا الوند و سپاه ديار بكر مطلع گرديد خود را مرد مصاف نديده، از تبريز گريخته، به شهر سلطانيه رسيد و ميرزا الوند بي‌كلفت‌خاطر بر مملكت آذربايجان مسلط گشته، لواي اقتدار را برافراشت و ميرزا محمدي مصلحت خود را در توقف سلطانيه، نديده به جانب اصفهان شتافت و ميرزا سلطان مراد در شيراز از اين قضايا مطلع گشته، سپاه فارس را برداشته، قاصد اصفهان گرديد و ميرزا محمدي با لشكر خود از اصفهان بيرون آمده، بعد از چند منزل دو سپاه كينه‌خواه، صف آراسته، به يكديگر ريخته، ميرزا سلطان مراد، سعادت يافته فيروزي جسته، ميرزا محمدي اسير كمند دشمن گشته، سپاهش شكست خورده، بساط جمعيت او را متفرق ساختند «1» و ميرزا محمدي را مقيد داشته، در خدمت ميرزا سلطان مراد، وارد شهر سلطانيه نمودند و ميرزا سلطان مراد، در ممالك عراق و اصفهان و فارس، رايت اقتدار به اوج كيوان رسانيده، قاصد تسخير مملكت آذربايجان گرديد و ميرزا الوند با سپاه آذربايجان به استقبال پسر عم خود، در جناح استعجال از تبريز حركت فرموده، در نواحي صاين قلعه توقف نمود و ميرزا سلطان مراد در چهار فرسخي اردوي ميرزا الوند، آرام گرفت و در ميانه درويشي به صفت زهد و صلاح و فوز و فلاح كه او را بابا خير اللّه مي‌گفتند آن پادشاه را ملاقات كرده، سخن از مصالحه دو جانب بگفت «2» و قرار داد كه آب قزل اوزن، سامان دو مملكت دو پادشاه شود كه ديار بكر و اران و آذربايجان در تحت اختيار ميرزا الوند باشد و ممالك عراق و اصفهان و فارس و كرمان از ميرزا سلطان مراد باشد «3» و بر اين قرارداد رقمي نگاشته به مهر سران سپاه و اعيان مزين گرديد و ميرزا الوند عود به تبريز كرده، بر سرير سلطنت قرار گرفت و ميرزا سلطان مراد به قزوين آمده، متمكن گرديد.
در سال 907: از شيراز خبر رسيد كه قاسم بيك پرناك، رايت خلاف را افراشته، احكام پادشاهي را مهمل گذاشته است. سلطان مراد پادشاه، از قزوين براي تنبيه قاسم بيك حركت نمود از قصد پادشاه مطلع گرديد خود را مرد مقابل او ندانست و در مقام معذرت آمده، با بزرگان شيراز به عزم استقبال بيرون آمد و در منزل قصر زرد فارس كه اكنون به كوشك زر معروف گشته، خدمت سلطان مراد پادشاه رسيدند و چون معذرت آنها را قبول نكرد تمامت آنها را گرفته، روانه قلعه استخر داشت و محبوس شدند و حكم فرمود كه اردوي قاسم بيك پرناك را غارت نمودند «4» و به مصلحت وقت عزم آمدن شيراز را منفسخ داشت و از طريق كوه‌كيلويه و شولستان به كازرون آمده، زمستان را توقف نمود.
و حكومت مملكت فارس را در سال 908: به امير يعقوب بيك بايندري، برادر امير ابيه سلطان تفويض داشت.
______________________________
(1). ر ك: حبيب السير، ج 3، جزء چهارم، ص 445.
(2). همان كتاب، صفحه 446.
(3). احسن التواريخ، روملو، ص 25.
(4). ر ك: احسن التواريخ، روملو، ص 62.
ص: 361